دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود              
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

محمد علی بهمنی

دلتنگی...!


دلتنگی


جای همه چیز را خوب می داند


گاهی برای آب دادن گلدان های مادربزرگ سر می زند


و گاهی


از بند عینک پدربزرگ آویزان می شود...


دلتنگ توام!


و اشک هایم


نه جای شبنم ها را می گیرد


و نه از تاری دنیای پشت عینکت،


چیزی کم می کند...


"دل آرام امیرمستوفیان"

امید...

رد تو را دنبال می کند، سایه ام


قدم به قدم که می روی


قدم قدم که باز می آیی...


چون گناهی


در تو آویخته ام


بی آرزوی رستگاری...


"مرام المصری"