دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دست‏ت را به من بده


دست‏ت را به من بده


تا از تاریکی نترسیم


دستم را بگیر


تا از آتـــش بگذریم


آنان‏که سوختند


همه تنها بودند!


"قدسی قاضی نور"

خیال روی کسی در سرست هر کس را


ز من مپرس که در دست او دلت چونست

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست

و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چونست

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست

خیال روی کسی در سرست هر کس را

مرا خیال کسی کز خیال بیرونست

خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی

که بامداد به روی تو فال میمونست

چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست

به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست

اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد

مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست

نه پادشاه منادی ز دست می مخورید

بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست

کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد

از آب دیده تو گویی کنار جیحونست

حضور تو...

حضورت

غنیمتی ست


چون طاقی در باران ...


"قدسی قاضی نور"

پایان راه...


آغاز همیشه یکسان است


پایان معنا می کند


راه را


بیراه را


"قدسی قاضی نور"

پنجره...


بعضی از پنجره ها


به باغ باز می شود


بعضی از پنجره ها


به دیوار


مرا به کدام پنجره می خوانی؟


"قدسی قاضی نور"