دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

برف

پشت شیشه باد شبرو جار میزد

برف سیمین شاخه ها را بار میزد

 پیش آتش یارمهوش نرم نرمک تار میزد. .

جنبش انگشتهای نازنینش

به چه دلکش

به چه موزون

 نقشهای تار و گلگون

 بر رخ دیوار میزد. . .

جامهای می تهی بودند از بزم شبانه

 لیک لبریز از ترانه

 چون دل من

 پنجه نرم نگار خوشکل من

بسته میشد باز میشد

جان من لرزنده از ماهور و از شهناز میشد.

 چشمهایم میشدند از گرمی پندار سنگین

پلکها از خواب خوش می امدند اهسته پایین

 با پر موزیک جان میرفت بیرون

در بهشتی پاک و موزون. . . .

 ای زمین بدرود با تو

 ای زمین بدرود با تو:

سوی یک زیبایی نو سوی پرتو

دور از نیرنگ هستی

 رنج پستی تیره روزی،کشمکش دیوانگی

 بی خانمانی خانه سوزی

دارد اینجا آشیانه آرزوی پاک و مغز کودکانه

 آرزوی خون و نیروی جوانی دارد اینجا زندگانی. .

 دور از همچشمی شیطان و یزدان

 دور از آزادی و دیوار زندان دور دور از درد پنهان. . .

دور؟ گفتم دور؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم؟. .

چشمها را باز کردم، آه. . . ..دیدم:

 یار رفته تار رفته آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته. . .

پشت شیشه باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار میزد

 باز باد مست خود را بر در و دیوار میزد،

 در رگ من نبض حسرت تار میزد.

 

گلچین گیلانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد