دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد


دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد


باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد


من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد


من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد


باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد


شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد



 مهدی فرجی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌


 یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

 در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌


 وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

 وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌


 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

 دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،


 من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

 تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌


 گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی

 گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟


 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند

 اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟


 حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

 در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی



 مهدی فرجی

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد


مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد

 مانند من، مانند من چشمی به در دارد


 در سربزیری حاجتی دارد که می‌خواهد

 روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد


 اشکی‌ست اشک او که می‌گویند یاقوت است

 آهی‌ست آه او که می‌گویند اثر دارد


 من اشک‌هایی داشتم، تنها خودم دیدم

 شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد


 من بغض‌هایی را فرو بردم که ترسیدم

 از رازهای سر‌به‌مُهری پرده بردارد


 یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را

 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد


 انگار کن آتشفشانی در سرم دارم

 روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد


 دلشوره‌یی دارم، گمانم ماهیِ سرخی

 در عمق دریایی به قلّابی نظر دارد ...

 

مهدی فرجی