دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خاطرات پوسیده....!


یک جفت ماهی قرمز در تنگ بلور می رقصند!

سبزه، سمنو و ...

کودکی بازیگوش ... نه آرام درست مثل کودکی خودم...

تمام شد، گذشت...همه این سالها

میان سال های گمشده زندگی ام دوباره سالی نو رسیده...دوباره همه چیز تازه شده...

اما نمیدانم چرا خانه دلم هنوز بوی کهنگی و پوسیدگی خاطراتمان را با خود دارد...

خاطراتمان پوسیدند...اهمیتی ندارد، دیگر احتیاجی به مرورشان ندارم...

تو را می بینم که کنار درخت اکالیپتوس، زیر سایه...نه آفتاب صورتت می درخشد...

من کجا بودم وقتی که منتظر ایستاده بودی؟!!

یادت نیست؟؟ ...در ذهنت من تمام شده ام...

از هیچ کس درباره من هیچ نپرس!!

بگذار همان تصور سرمه ای از من در ذهنت باقی باشد...

هر چه گفته اند دروغ است...آن فخر و افتخار ساخته ذهن متوهم آنهاست...

...

هنوز یک جفت ماهی در تنگ بلور می رقصند...

راستی وقتی زیر آفتاب ایستاده بودی من کجا بودم ... یادت هست کدام صفحه از خاطرات را ورق می زنیم...

نمیتوانم نشانی بیشتری بدهم...یادم نیست ... گفتم که پوسیده اند!!!

من هم در ذهنت پوسیده ام...می دانم ...

خیلی از این سالهای نو آمده اند و کهنه شده اند ...خیلی چیزها تغییر کرده...

...

یکی از ماهی ها روی آب آمده ...تمام شد...

همان سرنوشت تکراری!

من هنوز کنار سفره نشسته ام ...ولی نه دیگر آن کودک آرام!!

سبزه، سمنو و ...

و یک ماهی قرمز تنها ...انگار هیچ چیز  برای هیچ کس تغییر نکرده ...

ولی یک دنیا انتظار برای ماهی قرمز تنها باقی مانده ...

برای لحظه مرگ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد