دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نگاهت

ما کاشفان ِ کوچه های بن بستیم

حرف های ِ خسته ای داریم

این بار ، پیامبری بفرست

که تنها ... گوش کند ...  " گروس عبدالملکیان  "

 

پ ن :  می‌دانی ؟

می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام

همه جا

بوی پرتقال و بهشت می‌دهد ؟


هرچه می‌کنم

چهار خط برای تو بنویسم

می‌بینم واژه‌ها

خاک بر سر شده‌اند


هرچه می‌کنم

چهار قدم بیایم

تا به دست‌هات برسم

زانوهام می‌خمد .


نه این‌که فکر کنی خسته‌ام ،

نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم

نه ...

تا آخرش همین است

نگاهت

به لرزه‌ام می‌اندازد ... " عباس معروفی " 

اندوه تنهائی

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

" فروغ فرخزاد "

چه شود؟

چه شود به چهره زرد من،
نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من،
به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را،
تو مهی و ملک جهان تو را
زره کرم چه زیان تورا،
که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقد و گر ستم،
بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم،
چه جفا کنی چه وفا کنی
همه نوشی از می لاله گون،
زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون،
به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از درش این زمان،
روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن،
زچه رو به سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

حریم قرب خدا

به حریم قرب خدا کسی ز ره ریا ننهاده پا
نرسی به قرب خدا اگر نشود بری دلت از ریا

توکه مستی ازمی خودسری٬ توکه گشته ای زخدا بری
زچه نام قرب خدا بری؟ توکجا و قرب خدا کجا ؟

پی مال ومکنت وسیم و زر٬ مکن ازطریق خطا گذر
مفکن به غیر خدا نظر که نیفتی از نظر خدا

تو نمک چشیده ی آن شهی٬ ز قبول و رد وی آگهی 
چه بد اختری که رضا دهی٬ به هر آنچه او ندهد رضا

به توآنچه گفته مجو مجو٬ زچرا و چون سخنی مگو
همه نیکویی چو رسد ز او٬ دگراز تو چون و چرا٬ چرا؟

زگنه رسیده دوصد تعب٬ به دلت زتاب و تنت زتب
مدد از طبیب خرد طلب٬ که دهد مریض تو را شفا

زچه دل شکسته شدی بسی٬ که شکسته عهد تو را کسی
چه غم از جدایی هر خسی٬ چو تو از خدا نشوی جدا

نزنی به شهد صفا لبی٬ نرسی به لذت یا ربی
مدد ار طلب نکنی شبی٬ ز رخ نیاز و لب دعا

داد

باز آی که تا به خود نیازم بینی

بیداری شب های درازم بینی

نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا

کی زنده رها کند که بازم بینی

هر روز دلم در غم تو زارتر است

وز من دل بیرحم تو بیزارتر است

بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

بر من در وصل بسته می دارد دوست

دل را به عنا شکسته می دارد دوست

زین پس من و دلشستگی بر در او

چون دوست دل شکسته می دارد دوست