دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

رحیل - هوشنگ ابتهاج

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

 

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

 

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 

آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

 

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

 

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش

 

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

 

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

 

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

 

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

 

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

 

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

 

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

نظرات 1 + ارسال نظر
سین سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ http://s-sin

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی است

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

جالب که این قافله را میبینیم و همیشه در حال شکایتیم

میبینیم بسته به یک نفسیم ،

میبینیم بر سر تلهای خاک مانده از رفتگان هیچ

از رنج و خوشی شان نمانده است ،

و غریب تر از همه میبینیم که

بسی مضحک است رنجاندن و رنجیدن

ولی باز میرنجیم و میرنجانیم !

امان از دست ما !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد