دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دروغ نگو...

به شادابی ماده آهوان تمنا غبطه می خورم...
 
که به هیچ نمی اندیشند ...
 
و برای هیچ نمی گریند...
 
تنها تر از تنهایی من که کم هم نیست
 
عمق نگاه توست...
 
نمی توانی قلبت را پنهان کنی
 
چون از چشم هایت همه ی  دلت پیداست.
 
دروغ نگو...
 
لااقل به من،چرا که چشم هایم جز چشم هایت را ندیده
است.

از کنار زندگی بگذر ...

از کنار زندگی بگذر ...

گذشتم ... از کنارش نه به آسانی ... اما گذشتم .

می گفت بگذر ... از کنار زندگی بگذر ... گفتم چه آسان می گذری ... باورم نمی شد ... نمی خواستم باور کنم ... اما اکنون نه به باور که به ایمان رسیده ام ... او نمی داند و نخواهد دانست !؟

"ایمان نیاز به آزمون را مطرود می کند ... "

"تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است ، به من ، و به رویاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد . من دیگر نیستم ، نیستم تا که به جانب تو بازگردم ..."

بانو...

آن دم

که دریا و آسمان

گم می‌شود

پرواز خواهم آموخت

پیش از آن که چشمان تو

دوباره باز شود

***

از غروبی که سایه ام را

کاشته ام

هیچ شکوفه ای

طعم بوسه خورشید را

نچشیده است.

***

زمستان آمده است
خسته ام
میخوابم
بهار که آمد
پیله ام را می‌شکافم
تا با پرهای خیس
دوباره
عاشقت شوم.

 

/کیکاووس یاکیده

تو تو تو

دست در دستانت میگذارم...
تصویر مجسم ذهنم تو می شوی
کلمات بر ریل خیالم قطار می شوند
قلم به دست میگیرم
اما
قطار توقف میکند
نمیتوانم
خیالم قصد گذر ندارد

تو تو تو

چه بی‌تابانه میخواهمت

چه بی‌تابانه میخواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بیتابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گوئی نوزین

و فاصله تجربه ای بیهوده است

بوی پیراهنت اینجا و اکنون

 

کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاءس را رج میزند

بی نجوای انگشتانت فقط

و جهان از هر سلامی خالی است.

 

"احمد شاملو"