دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد

غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز

روزگاری که به سر آمده آغاز شود

روزگار دگری هست و بهاران دگر

شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش

که چو یک شکلک بی جان شب و روز

بی خبر از همه خندان باشیم

بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد

کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم

آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم

می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن

پیک پیروزی و امید شدن

شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

ژاله اصفهانی

پرندگان مهاجر - مرحوم ژاله اصفهانی

پرندگان مهاجر، در این غروب خموش،
 

که ابر تیره تن انداخته به قله کوه
 

شما شتاب زده راهی کجا هستید؟ 

کشیده پر به افق، تک تک و گروه گروه 

چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
 

چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
 

 مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید،
 

که عزم دشت و دمن‌های دورتر کردید؟

زندگی کردن من مُردن تدریجی بود

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت ... جوابش کردم !

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم ...

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه شیرین و ... به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مُردن تدریجی بود

آن چه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم ...

" محمد فرخی یزدی "

وای بر من - استاد داعی الاسلام

وای بر من سالها حیران این مشکل دل است
با تو پیوستن محال است و گسستن مشکل است
یاد از خود رفتگی‌ها در سترگ ره که دل
هر قدم برداشتم پنداشت آخر منزل است
کشتگان تیغ نازت بس که بر هم ریختند
در سر کوی تو ناکام از تپیدن بسمل است
نه نثار یار شد نی در کنار آورد یار
شرمساریها مرا از این دل بی حاصل است
چیست این تبدیل ماهیت که بینم خویش را
کانچه گفتم و آنچه خواندم و آنچه¬ کردم¬ باطل ¬است
عشق بار آور شود گر از دو سو دیوانگی است
سود چوب قیس مجنون است، لیلی عاقل است
در طلبکاران خدایا کس¬چون ¬من بی¬کس¬مباد
من ز خود غافل شدم دلدار از من غافل است

من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان؟ دکتر رعدی آذرخشی

من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان؟



که شنیده است نهانی که در آید در چشم



یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه



چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم



بس‌که در راز جهان خیره فرو ماندستم



چه جهانی است جهان نگه آنجا که بود



گه از او داد پدید آید و گاهی بی‌داد



نگه مادر پر مهر نموداری از این


نگه دشمن پر کینه نشانی از آن



به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان



که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران



چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان



به کران دگرش نیز بزاید توفان



بهر انگیختن توفان بر بسته میان



وندرین بازی تا دامگه مرگ روان



تا به توفان بسپارد سر و جان کشتی‌بان



هر چه گوید سخنت همسر او دار گمان



گه فرستاده‌ی فر و هنر و تاب و توان



کاین بود بره‌ی بیچاره و آن شیر ژیان





پرتوی تافته از روزنه‌ی کاخ روان



ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان



نرود از دل من تا نرود از تن جان



بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران


به گلو در، بفشردی ز سخن، شرم گلو



نا رسیده به زبان، شرم رسیدی به سخن



من فرو مانده در اندیشه که نا گاه نگاه



در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل



تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن



من برآنم که یکی روز رسد در گیتی



به نگاهی همه گویند به هم راز درون



به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود



بنگارند نشان‌های نگه در دفتر



خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه



ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی من



گویم آسان شود ار نیروی شیر‌افکن مِهر


 

من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه؟!


 بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر



مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم



بِی‌گمان مهر در آینده بگیرد گیتی




تیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان



تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان
!