من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان؟
که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
بسکه در راز جهان خیره فرو ماندستم
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بود
گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
نگه مادر پر مهر نموداری از این
نگه دشمن پر کینه نشانی از آن
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان
که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران
چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان
به کران دگرش نیز بزاید توفان
بهر انگیختن توفان بر بسته میان
وندرین بازی تا دامگه مرگ روان
تا به توفان بسپارد سر و جان کشتیبان
هر چه گوید سخنت همسر او دار گمان
گه فرستادهی فر و هنر و تاب و توان
کاین بود برهی بیچاره و آن شیر ژیان
پرتوی تافته از روزنهی کاخ روان
ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان
نرود از دل من تا نرود از تن جان
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
به گلو در، بفشردی ز سخن، شرم گلو
نا رسیده به زبان، شرم رسیدی به سخن
من فرو مانده در اندیشه که نا گاه نگاه
در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
بنگارند نشانهای نگه در دفتر
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی من
گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مِهر
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه؟!
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
بِیگمان مهر در آینده بگیرد گیتی
تیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان
تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان!
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ
ممنونم