حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میخواهم عذابم میدهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
درد میبارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
هیچ کس از حال من پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه مرا دید ؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد...
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 03:16 ب.ظ