دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

فریاد برگهای خزان

 به دور دستها می نگرم
به غروب می اندیشم
به خزان
ریزش برگها و فریادشان زیر پاهای عابران
زیباترین تابلوهای طبیعت ؛ منظره برگهای پائیزیست
پائیز همیشه برایم عزیز بوده مثل خاطر تو
که در بهار آمدی
در خزان رفتی

صدای برگهای خزان
مثل اینست که فریاد می زنند
آی که بر روی ما پا می گذاری ؛ رد میشوی بی تأمل ، لحظه ای بایست
بنگر...
ای که در بهار عمرت هستی
خزان را دریاب
توشه ای بردار

*****
برای تو می نویسم در روزهایی که بی توام
که بی تو هیچم
ای بهترینم

از ابتدا تو بودی
بهانه تو بودی
برای تو ، همه چیز برای تو بود
نوشتن کار من نبود ، نیست
دلتنگیهایم را فریاد می زنم
مثل اینکه
رو به کوهی ایستاده ام
انعکاس صدایم است
که به من برمی گردد
خسته ام
از آدمهای دور و برم
که هیچکدام مثل تو
یا حتی نیم تو نیستند
غم من تنهایی ...
غمم بی تو بودن است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد