دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خزان نزدیک است

در شبی هراس انگیز

بر فراز برج تنهایی و خلوت

بادی می گیرد

باران می بارد

و من با پیکری خسته و افسرده و خاموش

دیوانه وار زیر باران

فریادم را یکجا سرمی کشم1

و در بهت سکوت می مانم

و همچنان پر می مانم

و لبریز می شوم از سکوت

چقدر خسته ام

احساس می کنم پراز دردم

دردی که تا مغز اندیشه فرو رفته است

من ریشه در سکوت دارم

ریشه در دردهای نهفته !!!

و سرگردان در کوچه تنهایی...

تو دیگر از کجا آمده ای ؟!

از خورشید !!!

یا که از آیینه ها !!!

ای آفتاب خدایت کو؟؟؟

روزی دیگر ...

با رنگی دیگر...

یا که بی رنگی ...

"من در روز دعایم آفتاب نبود"

"من در شب آفتاب را دعا کردم"

خدایت را بگو مرا نیز ببخشد

مرا که هنوز در شک هوای نفسانی خویشم

آفتاب بر من دیگر متاب !

بر منی که خانه ام در تاریکی ست

خانه ای در میان انبوه سیاهی هوس

خزان نزدیک است

و این منم باچشمانی هراس انگیز

و ترسی که بر وجودم رخنه کرده است

و آن تویی

با چشمانی که می پوشاند روح عریان مرا

مرا به حال خود بگذار...

وا بگذار مرا با شانه های خمیده ام

که دیگر جایی برای بال ندارد

مرا توان پرواز نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد