دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

اگر عشق نبود....(قیصر امین پور)

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

کاش می شد که کسی می آمد

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش درباور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم...

کیوان شاهبداغی

سرنوشت....

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود ، چرا از تو شکایت بکنم ؟!

یا در این قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شاید اینگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ی ایمان به تو کافر باشم

دردم این است که باید پس از این قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!

شعری از فروغ

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی

در درونم های هوی می کرد
مشت بر دیواره ها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد
در درونم های هوی میکرد

همچو مرغی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیم شب در خواب

های های گریه هایش را
در صدایش گوش می کردم

درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش

بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید

دوستش دارم، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریکی لذت بود
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویر غبار آلود

زان شب در کوچک، شب میعاد
زان اطلاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد.
در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش
ریشه ها مان در سیاهی ها

قلب هامان، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟
بگذارم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم

فروغ

بانو

تو را بانو نامیدم ام

بسیارند از تو بلندتر-بلندتر

بسیارند از تو زلال تر - زلال تر

بسیارنداز تو زیباتر- زیباتر

اما بانو تویی!!!

پابلو نرودا