دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گهی بر درد بی درمان بگریم

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی

ای شب از رویای تو رنگین شده(فروغ فرخ زاد)

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادی ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

ای مرا با شور شعر آمیخته

این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

ای دو چشمانت چمن زاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

بیش از اینت گرکه در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

ای لب میگون تو (خواجوی کرمانی)

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعب‌تر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب

ای ز فروغ رخت (فخرالدین عراقی)

ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب