ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
- که دستم به دست توست!-
من جای راه رفتن
پرواز می کنم...!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی میان مردم،ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش می کنم
گویند این و آن به هم _آهسته_:
_هان و هان؟
دیوانه را ببینید!
بیخود ، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟!
_آه_،
من،دور ازین ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانه های راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم
آخر، چگونه بانگ برآرم که:
-عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
سلام.بسیار عالی ایه.از حسن انتخابتون ممنون