دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به خدا سخت عاشقم!

من روز خویش را

با آفتاب روی تو

کز مشرق خیال دمیده ست

آغاز می کنم

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف می زنم

وز شوق این محال

- که دستم به دست توست!-

من جای راه رفتن

پرواز می کنم...!

آن لحظه ها که مات

در انزوای خویش

یا در میان جمع

خاموش می نشینم:

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم

گاهی میان مردم،ازدحام شهر

غیر از تو، هر چه هست فراموش می کنم

گویند این و آن به هم _آهسته_:

_هان و هان؟

دیوانه را ببینید!

بیخود ، چو کودکان،

لبخند می زند!

با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟!

_آه_،

من،دور ازین ملامت بیگاه،

همچنان،

سرمست،

در فضای پریخانه های راز

شاد از شکوه طالع و بخت موافقم

آخر، چگونه بانگ برآرم که:

-عاقلان!

دیوانه نیستم،

به خدا سخت عاشقم!


نظرات 1 + ارسال نظر
درسا سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام.بسیار عالی ایه.از حسن انتخابتون ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد