دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تا بوی تو(سهراب رحیمی)

صدای تو گُلی‌ست
 

که مرا از بهار عُبور می‌دهد،
 

از میانِ شعر و شعور
 

و چشم‌هات

 

آوازی که پوست را می‌لَرزانَد.

 

گام‌های تو
 

در طَنینِ روز
 

و تنهاییِ تَن
 

رخنه می‌کند.
 

می‌بینمت
 

از میانِ دشتِ واژه می‌گُذری
 

شعر شده‌ای
 

نور می‌شوی
 

دور می‌شوی 
 

می‌تابی بَر ضَمیرِ تاریکی.
 

روشن می‌کنی
 

زاویه‌های تاریکِ تَنَم را.
 

و من رنگ می‌بازم
 

دوباره رنگ می‌یابم
 

پاشیده می‌شوم

 

مُنحل
 

جُدا می‌شوم از خود
 

مثلِ مِعراجِ غُروب و انحنای درّه.
 

بَرمی‌دارم تنهایی‌ام را
 

تنهایی‌هام را 
 

بَر دار می‌کنم.

 

می‌نویسم دوباره نام ِتو را
 

بَر گردابِ آب
 

بَر تُند‌بادِ عَصر
 

بَر شیبِ ِ شب.
 

می‌نویسم نامت را

 

و می‌دوم با خودم 
 

با تمامِ تنم
 

تا بوی تو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد