دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آینه

یک سرِ مو، در همه اعضاىِ من،

نیست به فرمانِ من، اى واىِ من!

عاریتى بیش نبود، اى دریغ،

عقلِ من و هوشِ من و راىِ من‏

چند خورم سنگِ حوادث که نیست‏

مشتِ گِلى بیش، سراپاىِ من!

در غمِ فردایم و غافل که کُشت‏

امشبم اندیشه فرداىِ من‏

خاکم و دورم ز سرِ کوى تو

آه که خالى‏ست ز من جاىِ من!

با چو منى دشمنى انصاف نیست‏

دشمنِ من بس دلِ تنهاىِ من‏

خار زبون را شررى دوزخ است‏

کیفرِ من بس غمِ دنیاىِ من!

از سرکویت دلِ حسرت نصیب‏

مى‏رود، امّا نرود پاى من‏

خار جُدا رُسته ز شاخ گُلم‏

نیست کسى یارِ من الاّى من‏

آینه‏ام، رازِ درونِ مرا

نیک توان دید ز سیماىِ من‏

آن به زیان شهره متاعم که نیست‏

هیچ کسى را سرِ سوداىِ من‏

شکوه بیجا ز فلک چون کنم‏

کیستم و چیست تمنّاى من؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد