دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

Image result for ‫رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم‬‎

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

 

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

 

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

 

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

 

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

 

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

 

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

 

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

 

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.

 

"سعدی"

دوستت دارم

Image result for ‫دوستت دارم‬‎

دوستت دارم 
تو را با نیمه شب های سیاه دیدگانت دوست دارم
تو را با صبح خندان دهانت دوست دارم
چشم در چشمت 
دست در دستت

و در این روزهایی که تمام میهنم از باد وحشت
دور خود می پیچد این گونه
بانگ برمی دارم 
دوستت دارم

با تو می آیم 
با تو می خوانم 
با تو می پیمایم اکنون راه های سخت را

پتک برداریم 
اسب بر تازیم 
تا سرای کهنه و پوسیده را درهم فرو ریزیم

هر که دلدارست 
هر که دل داده است 
هر که در چشمی شررهای امیدی رسته از هر بند می بیند
هر که دل بسته است با خاک نیاکانش
به پا خیزد

ببارد بر تعفن ها چون باران بهاران 
بشوید آنچه ناپاک است و زهر آلود
بشوید نادرستی و ریا و سفلگی را
دوستت دارم صدای سیل فرداهاست 

دوستت دارم بگو تا می توانی دوستت دارم
مگر کآوار این فریادها 
درهم فرو ریزد هر آنچه روسپی خانه است

فریدون رهنما

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

Image result for ‫ندیده ام رخ خوب تو روزکی چند است‬‎

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت

بدین صفت که در ابرو گره درافکند است

یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای

که صدهزار چو من دلشده در آن بند است

مبر ز من، که رگ جان من بریده شود

بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است

مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست

از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟

کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست

شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی


Image result for ‫تنم فرسود و عقلم رفت‬‎

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم

نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد


Image result for ‫گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم‬‎

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید