دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

Image result for ‫همواره عشق بی خبر از راه می رسد‬‎
همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

حسین منزوی

صبحــــت به خیــــر آفتـــابم!...دیشب نخوابیدی انگار

Image result for ‫همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف‬‎

صبحــــت به خیــــر آفتـــابم!...دیشب نخوابیدی انگار

این شـــانه هـــا گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار

دنیـــــای تــــو یک نفــــر بود...دنیای من خالی از تو...

من در هــــوای تو و...تو جــــــــز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغــــض کهنــه، روی ســــرت خالی ام کرد

تو مهربان بـــودی آنقــــدر...طوری که نشنیـدی انگار

گفتــــــم که حــــالِ بــدم را فـــــردا بــه رویــــم نیاور

با خنده گفتی: تو خوبی...یعنـی که فهمیـــدی انگار

تا  زود  خــــــوابم  بگیـــــرد ...  آرام  ...  آرام ...آرام…

از "عشق" گفتی.دلم ریخت..امـــا تو ترسیــدی انگار

گفتی رهاکن خودت راپیشم که هسـتی خودت باش

گفتم: اگر من نباشـــــم!؟...با بغـــــض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند

در خـــواب، پیشـــانی ام را با گریـه بوسیدی انگار...!


"اصغر معاذی"

تو کیستی و گم شده ای در کجا؟ بگو!

Image result for ‫تو کیستی و گم شده ای در کجا؟ بگو!‬‎
ای مبهمِ همیشه فراتر ز آرزو
تو کیستی و گم شده ای در کجا؟ بگو!

لرزید زانوان من از این همه سکوت
پوسید شور و شوقِ قدم های ِجست وجو

می روید از سکوتم و آوار می شود
اندیشه ی شکستن ِدیوارِ روبه رو

دیری است حسرتِ تو به جانم نشسته است
چون استخوان به چشمم و چون خار در گلو!

از این همه غروبِ پریشان، دلم گرفت
آیا کجاست ساحل امن نگاهِ او؟؟!

این است آن حقیقت همواره ای عزیز!
ما پیر می شویم در آیینه،مو به مو؟

# یدالله گودرزی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

Image result for ‫در آن نفس که بمیرم‬‎


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم


Image result for ‫زدستم برنمی خیزد که یکدم‬‎


ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم