دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

هوای تو دارم...

کلماتم را در جوی سحر می شویم

 

لحظه هایم را

                     

                    در روشنی باران ها

 

تا برای تو شعری بسرایم روشن

 

تا که بی دغدغه

                 

                     بی ابهام

 

سخنانم را

 

در حضور باد

          

                  ـ این سالک دشت و هامون ـ

 

با تو بی پرده بگویم

                      

                         که تو را

 

دوست میدارم تا مرز جنون

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو

این روزها پر از هیجان تغزلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو

جان من است وجان تو،امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند

اصلا نمی شود بشمارم برای تو

این شهر در کشاکش کوه و کویر ودشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو

من ماهی ام تو آب،تو ماهی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو

با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو                                          

             «مهدی فرجی»

حال من خوبَست اما با تو بهتر می شوم


حال من خوبَست اما با تو بهتر می شوم

آخ که تا مببینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که میبارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که میپوشی کبوتر می شوم

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

میتوانم مایه ی گهگاه  دلگرمی  شوم

میل،میلِ توست اما بی تو باورکن که من

در هجوم بادهای سخت پرپر می شوم

نگاهت، تکرار مکرر بهار ست

نگاهت،
تکرار مکرر بهار ست وُُ
خنده ات،
شکفتنِ غنچه های محجّبه .
نه؛ مرا حرفی نیست .
هر چه می خواهی بکن .
بگذار این بار هم کارها باب میل تو باشد .
می خواهی بروی
وُ مرا انیس رنج دوریت
وُ همنشین حسرت دیدارت گردانی ؟
باشد، برو، خدانگهدار
سفر بخیر
برو و رمه ی نگاهت
وُ نسیم عطرت را نیز با خود ببر .
و حتا آن لبان لعلینت را
که من، هر بار برای بوسیدنشان
مسیر پر از اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و چانه ات را
به آرامی و ُ وسواس می پیمودم
و ُ ناگاه بی آنکه تو بدانی
به یورشی
به تسخیر خویش در می آوردمشان .
می خواهی بروی؟ برو، مرا حرفی نیست .
امّا بر سر گذرت
بر بلندای صعب العبور ترین قلّه ای که می شناسی
با سرخی لبانت
لاله ای بکار
تا من هر روز برای دیدنش
کوه ها، درّه ها وُ سنگلاخ ها را بپیمایم
و تجربه ی مکرر کنم
سختی دیدارت را .


شاعر: ناشناس

خانه را از دوش عشق برداشتم


خانه را از دوش عشق برداشتم ،

عکس را از قاب ،

یاد را از تخت

و قلبم را از کنار آینه ات .

دوستی ، چمدانی شد برای من

تا قشنگیِ زندگی برای تو بماند ...

 

"سید محمد مرکبیان"