-
چه عیدی خوبیست دوباره آمدنت
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 22:43
در انتهای زمستان و ابتدای بهار مرور میکنمت! تو را چو شاخه یک گل نه خشک ... تازه و سبز! درست در صفحهی خوب آرزوهای کتاب زندگیام دخیل میبندم خدا کند که بدانی چقدر دلتنگم خدا کند که ببینی چقدر دلگیرم در این مسیر بلند چه فرصت خوبیست دوباره رد شدنت چه عیدی خوبیست دوباره آمدنت ! /از: لیلا مومن پور/
-
تو آمدی و ساده ترین سلام را...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 17:20
تو آمدی و ساده ترین سلام را همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین لبخند وجودم را به اسارت گرفتی. تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی و زیباترین خاطرات را زنده کردی. تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را بر طلوع آرزوهایم حک کردی... و آمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به...
-
آمد و این کوچه را با خنده هایش زنده کرد
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 16:56
آمد و این کوچه را با خنده هایش زنده کرد بیت بیت شعر من ، با عشق خود تابنده کرد تا فراسوی زمان ، شور مرا بر باد داد نام من در عاشقی ، سرلوحه ی آینده کرد سوزها بود و نبودش با من مسکین قرار تا که آمد ، خانه را با عِطر خود آکنده کرد سینه ام از یاد او گُر می گرفت در شام غم این زمستان هم سرآمد؛دشت دل سرزنده کرد غایب از هر...
-
خـیـال تـو
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 16:52
فـاصـلـه سـاقـه تـا شـکـوفـه ، فـاصـلـه خـیـال تـو ، بـا مـن ، فـریـادی اسـت ، کـه بـا مـرگ خـامـوش مـی شـود /. "کـیـکـاووس یـاکـیـده "
-
همیشه یکی بود و یکی نبود ...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 13:29
من برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود ...
-
و عجیب نیست که من دردم را تنها به درختان می گویم
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 12:51
ملامتت نمی کنم که مرا باور نکردی هر چند به ناگاه امروز شد . رد تنهائیم بر دیوار نقش ترا جاودان کرده و عجیب نیست که من دردم را تنها به درختان می گویم. لاک تنهائیم را گذر آدمها سخت کرده و من بناچار بغضهایم را در لابلای ترکهای دیوار - با وسواسی کودکانه - می نهانم. همبستری با خیالت هر شب خطی نو می زاید و من این نوزادان غم...
-
اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 22:25
من زنده بودمـ اما:انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها،تنها بجرم این که ـ اوسر سپرده می خواست ،من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر ـوقتی غروب می شد گویی بجای خورشید ،من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد ـوقتی غروب می شد...
-
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 14:27
ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر! برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟ گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه من اونیم، او مرده و من سایه اویم! من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است او در دل سودازده از...
-
شب شکسته - فریدون مشیری
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 14:23
همچون شهاب می گذرم در زلال شب ... از دشت های خالی و خاموش از پیچ و تاب گردنه ها، قعر دره ها... نور چراغ ها، چون خوشه های آتش در بوته های دود راهی میان ظلمت شب باز می کند همراه من، ستاره غمگین و خسته ای در دوردست ها پرواز می کند ××× نور غریب ماه نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها تن می کند رها. بازوی لخت گردنه پیچیده کام جو...
-
به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 14:19
به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان ولیک این کوی چون یابم که پیشانش...
-
اسم تو
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 00:09
تا حالا کسی انگشتهاش را گذاشته توی جیب تو؟ اگر این کار را بکنم هرقدر خیابان شلوغ باشد گم نمیشوم. خیال کردم من مردهام و تو دیگر نیستی. کسی که بخواهد هستیاش را با دلش خاموش کند خودش هم ناگزیر میسوزد؟ و اگر من بخواهم بسوزم آقای تنهاییام! چکار کنم؟ خیال کردم اسم تو بر پاکت پستی اگر نباشد یا خوابی یا نامه در پستحانه...
-
بخواب تا نگاهت کنم
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 00:02
بخواب تا نگاهت کنم و برای هر نفس تو بوسهای بنشانم به طعم ... هرچه تو بخواهی. نفسم به تو بند است بند دلم پاره میشود که نباشی انگشتهات را پنجره کن، و مرا صدا بزن از پشت آنهمه چشم. بخواب آقای من! چقدر خورشید را انتظار میکشم تا چشمانت را باز کنی روی بند دلت راه میروم بی ترس از افتادن بی ترس از سقوط یادم بده تا من هم...
-
مرا دربند بکش
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 22:59
مرا دربند بکش آنچنان که مهره ی تسبیح را آنچنان که در قفس پرنده را آنچنان که دربند اسیر را مرا دربند بکش دربند سینه ات ونگذار هیچوقت آزاد شوم اما روحم را آزاد بگذار تا در دورترین نقطه ی دنیا با تو باشد .
-
دوستت دارم، اما نمىتوانى مرا در بند کنى
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 22:56
دوستت دارم اما نمىتوانى مرا در بند کنى همچنان که آبشار نتوانست همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند و بند آب نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم و در به بند کشیدن روح و نگاه من مکوش! مرا بپذیر آنچنان که هستم . غاده السمان
-
جزدوست نخواهم کردازدوست تمنایی
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 15:22
هرکس به تماشایی رفتندبه صحرایی ماراکه تومنظوری خاطرنرودجایی یاچشم نمی بیندیاراه نمی داند هرکوبه وجودخودداردزتوپروایی دیوانه عشقت راجایی نظرافتادست کانجا نتواندرفت اندیشه دانایی امیدتوبیرون بردازدل همه امیدی سودای توخالی کردازسرهمه سودایی زیباننمایدسرواندرنظرعقلش آنکش نظری باشدباقامت زیبایی گویندرفیقانم درعشق چه...
-
دنیا
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 14:03
دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچ کس اینجا گم نمی شود آدم ها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی درمه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف آنچه به جا می ماند رد پائی است و خاطره ای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را
-
نوستالژی کودکی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 13:05
کودکیم را با همان نجابت کودکیش می طلبم بی واسطه ی دستهای پر گناه بزرگسالیم آاااه...کودکی... کجای لایه های ضخیم ِذهن ِخفته از مرگِ زمان پنهان گشته ای و عشق را به مسلخ برده ای؟!!! اشک های کودکیم در کاسه ی چشم خشکیده و عشق های بی ریایش در دهلیز قلبم دفن. نبش قبر می کنم؛ می جویم اشک و عشق کودکیم پژواک گمشده ی صدا ها و...
-
آن کلاغی که پرید
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 12:54
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه میدانند همه میدانند که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه میترسند همه میترسند ، اما من و تو به چراغ و...
-
لابهلای خاطرهها
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 17:01
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابهلای خاطرهها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است از دور لبخند او چه قدر شبیه من است ! قیصر امین پور
-
تا ابد در دل من میمانی
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 14:23
کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد نه تو دیگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم هیچ کس گمشده ام را نشناخت تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است چشمی از درد دلم آگاه است تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را...
-
دفتری بود
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 14:21
دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!! تو نوشتی از من: من که...
-
زیر باران بیا قدم بزنیم
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 14:18
زیر باران بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم و ز باران کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم سخن از عشق خود به خود زیباست سخن های عاشقانه ای به هم بزنیم قلم زندگی به دل است زندگی را بیا رقم بزنیم سالکم قطره ها در...
-
من عاشق نیستم ...
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 17:05
من عاشق نیستم ... فقــــط گــــاهی حــــــرف تو که می شود دلم مثل اینکه تــب کند! گـــرم و ســـرد مـی شـود.. آب مـی شـود.. تنــگ مـی شـود... این که عشق نیست... هـــســـت ؟؟
-
جای خالی تو
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 17:03
قدم زدن زیر باران جای خالی تو را به رخم می کشد... وصدای رعد که یاد آور پیام دیدارت بود گویا همه چیز دست به دست هم داده تا من چتر بخرم یا پنبه ای که در گوش هایم بگذارم .
-
مـن و تـو
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 17:01
اما مـن و تـو دور از هم می پوسیم... غمــم از وحشت ِ پوسیدن نیست غمم از زیستــن بی تـــو در این لحظه های پر دلهــره است...
-
ای دو چشمت سبزه زاران
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 16:15
ای دو چشمت سبزه زاران گریه ات اشک بهاران میروم غمگین و نالان بهر من اشکی میافشان ای سراپا مهربانی ای نگاهت آسمانی در دل نامهربانم شوق ماندن می نشانی ترسم آخر در کنارم خسته وآزرده گردی با همه خوبی و پاکی در خزان پژمرده گردی میروم تا نشنوم آواز باران دو چشمت میروم چون می هراسم شعله ایی افسرده گردی ای که در خوبی و پاکی...
-
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 16:03
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید * با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین...
-
شبهای دلتنگی
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 21:36
در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوش است به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشد کسی حالم نمی پرسد کسی دردم نمی داند نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خواند از این سرگشتگی بیزارم و بیزار ولی راه فراری نیست از این دیوار برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود در این سرداب ظلمت نور...
-
بی تو سی سال , نفس آمد و رفت
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 23:07
بی تو سی سال , نفس آمد و رفت , این گرانجان پریشان پشیمان را . کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک , پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز . شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد , در دل خویش گریست . نشد از گریه سبک بار هنوز ! آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا , چون گلی , با ریشه , از زمین دل من کند و ربود ; نیمی از روح...
-
تا وقتی که تــــــــــــــــــــــــــــــو هستی
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 17:32
برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا دست هایت دردهایم را تسلا میدهد با من درمانده و شیدا سخن را تازه کن حرف هایت طعم شیرین بهاران میدهد وقت رفتن لحظه یی برگرد قبرم را ببین این نگاه اخرت امید ماندن میدهد رفتیو چشمم به دنبال قدم هایت گریست زخم های مرده...