ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمیرمد مگر از توتیای گرد سیاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت
جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه میکند به دوده آهت
کنون که میدمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که میشود پَر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت
'استاد شهریار"
در پسِ چیزهای ساده پنهان می شوم
تا تـو مرا بیابی
اگر مرا نیافتی
چیزهای ساده را می یابی
و هر آن چه را که مَـن لمـس کرده ام
لمس خواهی کرد
این گونه
ردِ دست های مَـن و تـو
بر هم ترسیم می شود
"یانیس ریتسوس"
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرنده های پاییز
می خواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و پروردگاری
که مرا تعقیب نکند
سرزمینی که دشمنم نباشد!
می خواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعه ها
سیال شوم!
می خواهم از سایه ام فرار کنم
و از عنوانهایم
می خواهم از مارها و خرافه ها بگریزم،
از دست خلفا
و حاکمان و وزیران!
می خواهم مثل پرندگان، دوست داشته باشم
ای شرق ِ دشنه ها و چوبه های دار!
می خواهم
مثل پرندگانِ پاییز
عشق بورزم!
"نزارقبانی"
برگردان : یدالله گودرزی
گاهی گمان نمیکنی امّا نمی شود
گاهی شبِ سیاهِ تو فردا نمی شود
گاهی هدف ز ساحتِ ما دور می شود
گاهی بدونِ رنج، خودش جور می شود
گاهی هوای پنجره ها خوب می شود
گاهی سکوتِ آینه آشوب می شود
گاهی تلاش می کنی امّا نمی شود
گاهی دری به سمت خدا وا نمی شود
گاهی ولی به راحتی ِ آپ می شود
پژواکِ آب، نقره ی مهتاب می شود
گاهی تمامِ آینه ها سنگ می شود
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی اگرچه فرصت ِ تو دیر می شود
امّا بدونِ عشق، دلت پیر می شود
"سعیده حنفی"
بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر که سایه دیوار انتظار
سوزندهتر ز تابش خورشید محشر است
بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی شناور است
بازآ که از فراق تو ای غایب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است
ای صبح مهر بخش دل، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب، سیهتر است
زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینه دار چهره اتای ماه منظر است
ای رفته از برابر یاران « مشفقت»
رویت به هر چه مینگرم در برابر است