دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو را دارم ای گل، جهان با من است

Image result for ‫تو را دارم ای گل جهان با منست‬‎
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است !

کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌کران با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار،
شکر خنده آن دهان با من است

"فریدون مشیری"

آرزوی من

Image result for ‫خرابه‬‎

هر دیوار کهنه ای

گوئیا

به آرزوی من 

ماننده است

که از آن

چیزی فرو ریخته

و آن را میل

به سوی خاک است

هر کوره راه گمشده

و ناهمواری

گوئیا

به دل من ماننده است

که دیگر کسی

از آن عبور نمی کند

هر طاق ترک

برداشته ای

گوئیا به روح من

می ماند

که شکافی تاریک

در سر تا سر آن

دویده است


"بیژن جلالی"

آه ، لبخند پنهانی من

Image result for ‫ زیبا و دل انگیزی‬‎
تو مانند سپیده دم و سحرگاهان 
 زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند 

آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من 
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان 

ناظم حکمت

چقدر دوست دارم دوست داشتنت را

Image result for ‫چقدر دوست دارم دوست داشتنت را‬‎
چقدر دوست دارم دوست داشتنت را....

دوست داشتن تویی که ممنوع ترینی برای من...

چقدر دلم هوایت را دارد...

هوای تویی که حق نفس کشیدن در هوایت را ندارم...

چقدر آرامش میدهی به من....

تویی که حق آرامش گرفتن از وجودت را ندارم...

چقدر زیبا نوازش میکنی روحم را...

تویی که حق نوازش روحت را ندارم...

چقدر خوب است بودنت...

تویی که حق با تو بودن را ندارم...

به یادت و برایت نوشتن زیباست...

بخوان و دم مزن...

دوستت دارم...

می دانم که میدانی..........

مرگ

Image result for ‫مرگ‬‎

مرگ چون سائلی

بر آستانه ی دل من

ایستاده است

و من او را

از تن خود طعامی می دهم

مرگ چون نگهبانی

در قلعه ی بدن من

پاس می دهد

و من با صدای گام های 

سنگین او

بخواب می روم

مرگ چون زن هرزه ای 

به بستر من می آید

و من در تاریکی های چشم او

بر خورشیدهای نادیده

گذر می کنم


"بیژن جلالی"