ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کرانه غرق سکوت و ترانه ممنوع است
سرودن ِ غزل عاشقانه ممنوع است
بهار، مسئله دارد! سخن ازاو کُفر است
شکفتن ِ گُل و رُشد جوانه ممنوع است
قدم زدن،شبِ باران، کنارِ هم، قدغن
حضور، توی خیابان، شبانه ممنوع است
سخن ز عشق، حرام است در روایتِ ما
شمیم ِبوسه و عطر زنانه ممنوع است
پرنده، حق اقامت ندارد این اطراف
بدون ِ بی بروبرگرد، لانه ممنوع است
نسیم نیز نباید به هرکجا برود
گرفتنِ تنِ گُل، روی شانه ممنوع است
سکوت در همه جا بی بهانه آزاد است
نوشتنِ سخنِ شاعرانه ممنوع است
دکتر یدالله گودرزی
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم
هنگامی که با توام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای
بلکه برای آنچه که از من می سازی
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی
دوستت دارم
چون دست بر دل فسرده ام می نهی
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی
و نور می تابانی بر گنجینه های پنهانی که
تاکنون در ژرفا مانده بودند
دوستت دارم
چون یاریم می کنی
که از تخته پاره های زندگی
نه یک کپر
که معبدی در خور بنا نهم
کمک می کنی
که کار روزانه ام
نه یک سرشکستگی
بلکه ترنم ترانه ای باشد
دوستت دارم
چون بیش از هر کیش و آیینی
به رویش من یاری رسانده ای
فراتر از هر سرنوشتی
شادی را به من ارزانی داشتی
این همه هدیه داده ای
بی هیچ تماسی ، کلامی و یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای
چون خود بوده ای
شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد
"روی کرافت"
چهره ی تو روی صفحه ساعتم
حک شده است
روی دقیقه شمار و ثانیه شمارش!
چهره ی تو بر هفته ها، ماهها و سالهایم
حک شده است،
زمانی خصوصی برای من نمانده است
تو همه ی زمانِ من شده ای
باتو پادشاهی ِ کوچکم پایان یافته است
چیزی وجود ندارد تا به تنهایی صاحبش باشم
گلدانی نیست تا تنهایی مراقبش باشم
کتابی نیست تا تنهایی بخوانمش!
تو وارد فاصله ی چشمم تا کاغذ می شوی
واردِ لبانم و صدایم می شوی
تو بینِ سَرَم و بالشم هستی!
بینِ انگشتانم
و لای لباسم!
"نزار_قبانی"
"ترجمه:شهاب گودرزی"
خوش آن که حلقههای سر زلف واکنی
دیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کردهای که نشانی به خون مرا
من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
من دل ز ابروی تو نبرم به راستی
با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی
گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی
سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشتهام
تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی
تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی
شکرانهای که شاه نکویان شدی به حسن
میباید التفات به حال گدا کنی
"فروغی بسطامی"