ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
ای کآب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوهدار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت
چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت
همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت
پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت
به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت
خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت
من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت
ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت
به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت
پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت
"امیرخسرو دهلوی"
ای ماه که تصویر تو در برکه ام افتاد
دور تو به رقص آمده این ماهی آزاد
از اوج به پایین نظری کن که ببینی
هنگامه ای از عشق تو درمن شده ایجاد
بی مهر تو بیهوده وپوشالی و پوچم
با عشق تو این گونه غزلخوانم و دلشاد
سیاره ی سرما زده ام بی تو و باتو
خورشید فروزان دم خرما پز مرداد
سرزندگیم از دم لاهوتی عشق است
تا باد چنین باد و چنین باد و چنین باد
نزدیکتر از من به منی ماه دلارام
زیرا که خیالت به من از خویش خبر داد
با تو به هر آن چه که دلم خواست رسیدم
ای بانی شادابی من دست مریزاد
با دسته گلی منتظرم باش بیایم
با گام تب آلود جنون جانب میعاد
حرف دل من مصرع پایانی خویش است
هرکس که دلش زنده به عشق است نمیراد
"محمدعلی ساکی"