-
زندگی فریب بود
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 21:03
زندگی فریب بود همه ی لحظه هایش... فریبی زیبا که دل را به آنسو می کشند آنسوی رویاو ماورای دیوانگی میدانم خواب نیست اما من این فریب دلربا را دوست دارم چون او را در بطنش متولد کرد و مرا با واژه ی دروغ آشنایی داد.
-
بگذار منتظر بمانند
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 21:00
می دانی؟ یک وقت هایی باید رویِ یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت باید به خودت استراحت بدهی.... دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویی: بگذار منتظر بمانند. حسین پناهی
-
دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 18:00
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن ز روزگار میاموز بی وفایی را خدای را که دگر ترک بی وفایی کن بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن...
-
نفرین به سفر
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 17:55
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت ، اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر ، که هر چه کرد ، او کرد «مهدی اخوان ثالث»
-
میخواهم ببینمت
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 21:38
هرگاه میخواهم ببینمت میروم زیر اسمان خدا همانی که تورا بمن هدیه داد یادت می اید؟! خدارا میگویم!! ابرها هم با من بازی میکنند ادای لبخندت را در می اورند من هم بی اعتنا به جا و مکان فقط خیره خیره نگاه میکنم و باز هم محو میشوم! دیگر طاق اسمان من شده است لبخند ابرگونه ی تو که نگاهم را نوازش میکند!
-
بهانه
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 10:49
از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار» تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطهای بترس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 10:45
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم...
-
تو دلیل نشستن باش !
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 12:08
قلب من قطعه ای از مزار تنهایی هاست غم دنیاست که در گوشه ی قلبم پیداست وقتی احساس کنم نیمه ای از جان منی بی تو هر جا بروم باز وجودم تنهاست نیمکت با هم بودنمان تنهاست من دل نشستن ندارم تو دلیل نشستن باش !
-
عاشقی
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 10:02
وقتی عاشقی نام او عاشقانه ترین شعرهاست کافیست بخوانیش و پاسخ گوید جانم! مست میشوی از عشق ... دلت ساز شور می نوازد وقتی عاشقی!
-
دنیا
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 17:28
اینجا کسی خواب نمیبیند رویا در سر نمیپروراند حتی روزنه ای به کوچه خیال نیست چراغ معرفت سوسو می زند اینجا انتهای انسانیت است و من در سوگ این انتها اشک نمیریزم که در پشت چهره همیشه خندان خود آرام " درد می کشم
-
خانه دنیا
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 16:52
تا چند عمر در هوس و آرزو رود ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود مهمانسراست خانه دنیا که اندرو یک روز این بیاید و یک روز او رود بر کام دل به گردش افلاک دل مبند کاین چرخ کج مدار نه بر آرزو رود آن کس که سر به جیب قناعت فرو نبرد بگذار تا به چاه مذلت فرو رود از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه هم غم به جای ماند و هم آبرو رود آن...
-
گریه
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 19:38
کارم این است که شبها به خیال تو بگریم گاهی از رنج خود و گه ز ملال تو بگریم قطره ای اشک تو را دیدم و در گریه نشستم چه صفائیست که با اشک زلال تو بگریم با ید از این همه غم سر به بیابان بگذارم تا به حال دل دیوانه و حال تو بگریم چه کنم غیر خیالی نبود دیدن رویت چاره آنست که هر شب به خیال تو بگریم دوش گفتی مگر از عشق من این...
-
من به چشمان قشنگ تو ارادت دارم
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 17:59
من به چشمان قشنگ تو ارادت دارم پیش پای تو به یک ذره شباهت دارم به نظر میرسد امروز کمی دلگیری چشم امید به خوش بودن حالت دارم شب بارانی و یک خانه پر از تنهایی دردلم دلهره و شور و قیامت دارم دردم این است که در اینه تکرار شوم چه سرم امده از درد شکایت دارم با تمام نفس خسته ولی میگویم به فرو رفتن در چشم تو عادت دارم شب و...
-
من در یک روز بارانی گم شدم
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 17:51
من در یک روز بارانی گم شدم روز رفتنت که باران نگذاشت اشکهایم را ببینی خیسی صورتم را از باران دیدی که باران بود اما... از ابر دلتنگیم که آسمان با من هم نوا شده بود من در یک روز بارانی گم شدم که بخار نفسم در سردی رگبار آسمان رفتنت را کدر کرده بود من در یک روز بارانی گم شدم و دیگر هیچکس مرا نیافت حتی خودم م...
-
باور کن که باورت کردم
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 17:44
باور نمی کنی که این روزها چقدر دلم گرفته باور نمی کنی که خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان دارد آری ... من ... با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می کنم نازنینم ! غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می کشد سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را از یاد برده کورکورانه زیستن را خوب آموختم توان نوشتن ندارم واژه هایم گرد و...
-
ای تنها نیاز من
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 17:39
ای تنها نیاز من ، باور کن مرا باور کن تمام شعرهای مرا که از گنجینه طلایی قلبم سرچشمه گرفته است همه از برای تو و قلب توست باور کن اگر دارم هنوز می نویسم برای قلب مهربان تو می نویسم و این قلم نیست که می نویسد بلکه قلب عاشق من است که می نویسد هنوز تو را در ذهن و قلبم باور دارم و بدان که در خلوت خویش تنها تو را می جویم...
-
پروردگارا !
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 21:30
می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند ! و مرا در دور دست خودم تنها گذاشتند و من امروز به پایان خودم نزدیکم ... پروردگارا ! به من بیاموز در این فرصت ِ حیاتم ... آهی نکشم برای ... کسانی که دلم را شکستند ... ولی میدانم که میماند رد آه های خودت بر زندگیشان ! (برگرفته...
-
زندگی
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 15:00
زندگی جیره ی مختصری است مثل یک فنجان چای وکنارش عشق است مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد
-
می خواهم برگردم
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 23:09
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. * تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا...
-
می روم خسته و افسرده و زار
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 22:47
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ...!!!
-
برایِ تــــو می نویسم
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 13:11
برایِ تــــو می نویسم می روم و پشت خواهم کرد به تمامیِ تپشهایِ این دقایــــق دل خواهم کَند ، بی تـــــو خواهم زیـست ، گوش خواهم سپرد ، فریــاد خواهم شد ، مهربان نخواهم بـود ، دل نخواهم سپرد ، آرامـــــتر که شدم ، بــــــی تــــــو خواهم مــــــــــــ ـــرد ... !
-
خـــدایـا...
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 13:06
خـــدایـا؛ متبــرکـم گردان تا " عشـق ورزیـدن " و " خنـدیدن " را بیامــوزمــ . به " همــه " عشق بـورزمــ ، حتی کسانی که مـرا دوست ندارند ، درکم نمیکنند و به من آسیب رسانده اند.... از من بـد گفته اند و از مـن بـهـره کشـی کرده اند. بـادا که در همه ی شرایط و مـوقـعیت های زندگـی" بخندمــ...
-
نمی دانم چه می خواهم خدایا
شنبه 28 مردادماه سال 1391 18:32
نمی دانم چه می خواهم خدایا به دنبال چه می گردم شب و روز چه می جوید نگاه خسته من چرا افسرده است این قلب پر سوز ز جمع آشنایان میگریزم به کنجی می خزم آرام و خاموش نگاهم غوطه ور در تیرگیها به بیمار دل خود می دهم گوش گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه...
-
خسته ام
شنبه 28 مردادماه سال 1391 09:42
از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم دیگر از این حصار دل آزار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته بی زار و بی امید از حال من...
-
عشق ماندنی
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 18:13
این شعر خواندنی این عشق ماندنی این شور بودنی ست این لحظه های پر شور این لحظه های ناب این لحظه های با تو نشستن سرودنی ست شعر بلند حافظ از تو شنودنی ست (حمید مصدق )
-
مهمان بی چراغ نمی خواهی؟یغما گلرویی
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 18:10
پیاده آمده ام بی چارپا و چراغ بی آب و آینه بی نان و نوازشی حتی تنها کوله یی کهنه و کتابی کال دلی که سوختن شمع نمی داند کوله بارم پر از گریه های فروغ است پر از دشتهای بی آهو پر از صدای سرایدار همسایه که سرفه های سرخ سل از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند پر از نگاه کودکانی که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم آنها را...
-
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 07:58
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است با خیال خشک تا کی سر به یک...
-
تو را دوست دارم...
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 13:59
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند تو را دوست دارم همانند گلی که هرگز شکفته نشد ولی در خود نور پنهان گلی را دارد . ممنون از عشق تو شمیم راستینی از عطر برخاسته از زمین که می روید در...
-
بر من خرده مگیر...
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 13:54
بر من خرده مگیر اگر پنجره را به روی آفتاب همیشه مهربان با من می بندم اگر سرگردان می شوم در خیالی که مچاله شده است کز کرده است بی تو و اگر ماه هاست نگاه نکرده ام به آسمانی که "تو" اش کم است نفس های من به سوی تو بال و پر می زند بر من خرده مگیر همیشه همین است روزهای بی عشق من روزهای بی تو ...
-
گاهی که دلم ...
جمعه 20 مردادماه سال 1391 22:01
گاهی که دلم ... به اندازه ی تمام غروبها می گیرد ... چشمهایم را فراموش می کنم ... اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند ... من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس ... مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست … و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد … و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند … با این...