-
دلتنگی هایم را دوست دارم
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 20:58
دلتنگی هایم را دوست دارم آن لحظه که به یاد تو هستم و از دوریت دلتنگ میشوم آن لحظه که از نبودن تو در کنارم به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم و آن زمان که گریه های شبانه ام مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند و دوری این همه راه و غیبت چشمهایت حس دیدن را از چشمهای من میگیرند تمام این لحظات و دقایق را دوست دارم چون میدانم که تمام...
-
با شبی که در گذر است
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 20:55
با شبی که در چشمهایت در گذر است مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش چرا که من حقیقت هستی را در حضور تو جسته ام و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را از یاد می برد بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم تا پریشانی دوشینم از یاد برده شود. "محمد شمس لنگرودی"
-
حکایت از یاد رفته ای - نواب صفا
شنبه 22 مهرماه سال 1391 23:39
من چیستم؟ حکایت از یاد رفته ای تصویری از جوانی بر باد رفته ای صید ز دست رفته ی سر باز زندگی با پای خویش در پی صیاد رفته ای من کیستم؟ ز کوی مرادی که جای توست نا شاد بازگشته ای و شاد رفته ای در شوره زار هجر تو محبوس مانده ای در گلشن خیال تو آزاد رفته ای کی دید چشم کس به خرابات عاشقی چون من خراب آمده ، آباد رفته ای یاد...
-
شروع نور
شنبه 22 مهرماه سال 1391 01:16
در دایره ی تاریک فنجان فال عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است شاید شروع نور نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک تقویم سبزترین سلام اول صبح تقویم دور دیدار بوسه و دست شاید در ازدحام روزها یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها شاعری دلشکار را ببینم که...
-
بگذار پائیز بیاید
شنبه 22 مهرماه سال 1391 01:12
بگذار پائیز بیاید و با چرخ دستی خستهاش از کنارمان عبور کند پائیز از بهار دست و دلبازتر است خودش را زیر دست و پای خیابان میریزد و نام قدیمیاش خزان را هنوز فراموش نکرده است من متولد پاییزم شناسنامهام یک برگ نارنجی متمایل به سوخته است من از دل مرگ بلند میشوم و زندگی میکنم
-
این که به تو نمیرسم حرف تازهای نیست
شنبه 22 مهرماه سال 1391 01:07
ا ین که به تو نمیرسم حرف تازهای نیست مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند! این که دیگر نمیآیی و من بیهوده این لحظههای خسته ملول را انتظار میکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی چیز کمی نیست و تو هیچ گاه برنمیگردی تا ببینی اینکه هیچ کس نمیداند من در...
-
چه زیباست با تو بودن
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 19:03
نسیم ملایم مهربانیت روح بی تابم را نوازش می دهد با تو پنهانی ترین عمق وجودم نورباران می شود باران رحمت بودنت ترس از با خود بودن را می شوید کویر هستی ام را آبیاری می کند و نغمه عشق را بر لبانم جاری می سازد چه زیباست با تو بودن چه زیباست زندگی را با تو پرواز کردن چه زیباست شوق هستی را با تو سر دادن و چون مرغ خوش آهنگی...
-
مجال
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 18:47
کاش می دانستی ما را مجال آن نیست که روزهای رفته را از سر گیریم و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن و چه اندازه زود برای مردن و همیشه واژه ای است پر فریب کاش می دانستی یک آلاله را فرصت یک ستاره نیست و به ناگاه بسته خواهد شد پنجره های دیدار در اجبار تقدیر کاش می دانستی
-
خداوندا نمی دانم!!!
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 18:41
خداوندا نمی دانم در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم ! نمیدانم ! نمی دانم خداوندا در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم !!! نمی دانم خداوندا !!! به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم دگر سیرم خداوندا دگر گیجم خداوندا خداوندا تو...
-
کاش او وقت دیگری میمرد
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 19:07
کاش او وقت دیگری میمرد،افسوس ،افسوس کاش از مرگ در زمان دیگری میشد گفت :فردا ،فردا پله های روز را نرم و لغزان میخزیم، باز مرگ ناگزیری را به آخر میبریم. این همه دیروز هایی که در پی هم بوده اند، مرگ را همچون سبک مغزان نشانگر بوده اند، زندگی،ای شمع کوچک!شعله ی تو پاینده نیست، تا صبحی از راه رسد،نورت به شب زاینده نیست....
-
بی قرار توأم و در دل تنگم گله هاست
جمعه 14 مهرماه سال 1391 10:54
بی قرار توأم و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق و سکوت تو جواب همه...
-
دلتنگی...
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 10:18
دلم تنگ میشود برایت میخواهم گم کنم دلتنگیم را ... خودم را به آن راه میزنم ! اما ... خودم گم میشوم ! در کوچه پس کوچه های خیال ... تا نیایی ... نه من پیدا میشوم ؛ نه دلتنگیم گم ...!
-
هوای دیروز....
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 10:00
خدایا دلم هوای دیروز را کرده ... هوای روزهای کودکی را ... دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ... دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر...
-
کاش می شد عشق را به انسان آموخت
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 08:36
فاصله ی غریبی است ... بی حد ... و تنهایی گاهی معنا پیدا می کند زمانیکه خیره به نقطه ای ایستاده ای در غروب کاش می شد عشق را به انسان آموخت اما ای دریغ که چشیدنی است ... و عشق را می توان چشید به راحتی می توان عاشق گشت اما هرگاه عشق به دوست داشتن بدل گشت عشق باقی خواهد ماند
-
حتی با یک نگاه هم میتوان عاشق شد و عاشق ماند
شنبه 8 مهرماه سال 1391 21:11
دریای مواج دلتنگیهایم را ساحلی نیست. چشمهایم، همچون ابرهای بیپناه بهار به دنبال شانه هایت میگردد تا باران عشقش را نثار قلب مهربانت نماید. خیالم، سرخوشانه هفت آسمان عشق را میپیماید، شاید در آستان چشمهایت فرود آید. زبانم، از تکرار بیامان نامت خسته نخواهد شد، تا ابد! و دستهایم، از خواستن هرم دستهایت … من، بی محابا...
-
حال من
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 18:45
مپرس حال مرا روزگار یارم نیست .. جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست .. نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بالم نیست
-
از خواب می پرم ... از خواب می پری ...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 21:21
از خواب ها پرید، از گریـه ی شدید اما کسی نبود ... اما کسی ندید ... ] از خواب می پرم ، از گریه ی زیاد از یک پرنده کـه خود را به باد داد از خواب می پری از لمس دست هاش و گریـــــه می کنـــــی زیــر ِ پتــو یواش از خواب می پرم می ترسم از خودم دیوانــــــه بودم و دیوانـــــه تـــر شدم از خواب می پری سرشار خواهشی سردرد داری...
-
نگاهت
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 20:41
ما کاشفان ِ کوچه های بن بستیم حرف های ِ خسته ای داریم ا ین بار ، پیامبری بفرست که تنها ... گوش کند ... " گروس عبدالملکیان " پ ن : میدانی ؟ میدانی از وقتی دلبسته ات شدهام همه جا بوی پرتقال و بهشت میدهد ؟ هرچه میکنم چهار خط برای تو بنویسم میبینم واژهها خاک بر سر شدهاند هرچه میکنم چهار قدم بیایم تا به...
-
اندوه تنهائی
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 20:39
پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی ... ای افسوس بر سر گورم نباریدی چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته...
-
چه شود؟
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 16:05
چه شود به چهره زرد من، نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و ملک جهان تو را زره کرم چه زیان تورا، که نظر به حال گدا کنی زتو گر تفقد و گر ستم، بود این عنایت و آن کرم همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی همه نوشی از می لاله گون، زایاغ مدعیان دون شکنی...
-
حریم قرب خدا
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 16:02
به حریم قرب خدا کسی ز ره ریا ننهاده پا نرسی به قرب خدا اگر نشود بری دلت از ریا توکه مستی ازمی خودسری٬ توکه گشته ای زخدا بری زچه نام قرب خدا بری؟ توکجا و قرب خدا کجا ؟ پی مال ومکنت وسیم و زر٬ مکن ازطریق خطا گذر مفکن به غیر خدا نظر که نیفتی از نظر خدا تو نمک چشیده ی آن شهی٬ ز قبول و رد وی آگهی چه بد اختری که رضا دهی٬ به...
-
داد
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 20:54
باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بیزارتر است بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادارتر است بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به عنا شکسته می دارد دوست زین پس من و دلشستگی بر...
-
بیا دوباره دوست دارمت
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 22:24
بیا که دوست دارمت !! بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد. بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد... شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست... بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند....
-
کاروانسرا - سیف فرغانی
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 09:22
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان...
-
رحیل - هوشنگ ابتهاج
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 16:03
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که...
-
به نام شما- هوشنگ ابتهاج
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 15:58
زمان قرعه ی نو می زند به نام شما خوشا که جهان می رود به کام شما درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است که بوی خود دل ماست در مشام شما تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید کز آتش دل ما پخته گشت خام شما فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود که نقش طلعت خورشید یافت...
-
همسفر
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 22:40
همسفر خسته ام از این همه راه خسته از نای و نی و این همه اه راه ، تکرار زمان است چرا همسفر فاش بگو راز چرا اری از ایینه ها نیست نشان ان نشان های نهان نیست عیان اندر این نبض ِ زمان ، گیج منم مات و مبهوت ِ دل ِ ریش منم هوشیارم ز دل ِ خویش چرا ان که مستم بکند ، نیست چرا همسفر گرچه رهایم کردی راست گو ، ره به کجا اوردی نکند...
-
از ما به مهربانی یاد آرید
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 23:29
از ما چنان که باید و شاید کاری نرفته است اینک که پای رفتنمان نیست بی تاب و بی توان یعنی که تاب نیست، توان نیست هنگام برگذشتنمان نزدیک دیگر زمان ماندنمان نیست تنها چشم امید ما به شما مانده ست ای سروهای سبز جوان ای جنگل بزرگ جوانان سروقد گفتیم با بطالت پدر از بیم بیعت نمی کنیم و نکردیم اما بر جمع ما چه رفت که مفتون شدیم...
-
کهنه عشق
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 22:50
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست سلام بر روی ماه تو، عزیز دل سلام از ماست تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی مرا...
-
گل باغ آشنایی- م.آزاد
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 11:36
گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی که نه سرو می شناسد نه چمن سراغ دارد ؟ نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی نه به دست باد مستی گل آتشین جامی نه بنفشه یی نه جویی نه نسیم گفت و گویی نه کبوتران پیغام نه باغ های روشن گل من میان گلهای کدام دشت خفتی به...