-
نام تو
شنبه 30 دیماه سال 1391 07:53
به حرف تو رسیده ام به حروفِ نام تو باقی حرف ها را برای چه اختراع کرده اند ترکیب شان جز دروغی برای ادامه زندگی نیست! "شمس لنگرودی"
-
باقی مانده
شنبه 30 دیماه سال 1391 07:51
از بهار تقویم می ماند از من استخوانهایی که تو را دوست داشتند!
-
با چشم هایت حرف دارم
شنبه 30 دیماه سال 1391 07:49
با چشم هایت حرف دارم می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم از بهار، از بغض های نبودنت، از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند ...باور نمی کنی؟!... تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود اما دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند، به راستی... عشق بزرگترین آرامش جهان است. "سید علی صالحی"
-
دیوار خاطرات
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 20:29
نمی دانم ! یا زمان معلم خوبی نبود یا من دانش آموز خنگی بودم یاد نگرفتم فراموشی را! و اکنون سر به دیوار خاطراتی میکوبم هر روز بلند تر میشوند . ...
-
بعد از تو
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 20:26
پری کوچک رویاهایم چشمت به چشمک کدامین ستاره گرفتار شد که چشم از من گرفتی بعد از تو هر شبم به کابوس رسید و تمام عروسک ها لال شدند زبان پرند ه ها از یادم رفت و هیچ پروانه ای بر شانه ام نیاسود بعد از تو هر چه گریه کردم گلی بر بالشم نرویید کلاغ قصه گم شد و قصه به آخر نرسید. ومن چه تنها وبی کس به دنیای بزرگسالی رسیدم
-
من چه میدانستم....؟!!
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 13:24
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت ... سوگواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا ... باز بر میگردی؟ چه تمنای محالی دارم ... خنده ام میگیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس! با شبان رازی بود ... روزها شوری داشت من گمان میکردم دوستی همچون سروی...
-
تقدیر
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 13:16
آنشب میان ابرهای پر شراره در عمق پیچشهای نا موزون این دل در ترکش دیوانه وار برق و رگبار در پرتو تب دار و بیمار ترانه در اوج طوفانهای سنگین تمنا در های هوی بی کسی ها نقش تو دیدم آرام و آسوده به سویت پر کشیدم مرغی به آرامی میان قلب من کاشانه ای ساخت احساس مواجی به آرامی تکان خورد گویی وجود روشنی بر ظلمتی تاخت ... در می...
-
حسرت
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 13:11
ازین شبهای بی پایان چه میخواهم به جز باران!!! که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند نه همدردی نه دلسوزی نه حتی یاد دیروزی هوا تلخ و هوس...
-
خاطرات پوسیده....!
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 10:05
یک جفت ماهی قرمز در تنگ بلور می رقصند! سبزه، سمنو و ... کودکی بازیگوش ... نه آرام درست مثل کودکی خودم... تمام شد، گذشت...همه این سالها میان سال های گمشده زندگی ام دوباره سالی نو رسیده...دوباره همه چیز تازه شده... اما نمیدانم چرا خانه دلم هنوز بوی کهنگی و پوسیدگی خاطراتمان را با خود دارد... خاطراتمان پوسیدند...اهمیتی...
-
می نویسم
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 09:10
می نویسم، گذر ثانیه ها را، از تو . مینویسم، سفر کودکیت را، به خزان . مینویسم، سراین کوچۀ دور، ایستادست کسی چشم به راه . مینویسم، روشنایی همه جا هست ولی، روز من بی تو شب است . مینویسم، دل من تنگ شده، باز آی از طرف جادۀ دور تا سرازیر شود دست من از حاشیه در به هم آغوشی تو . مینویسم، تو فراموش بکن، بدیم را و به یاد آر که...
-
دعا می کنم
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 09:07
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد و تو برایم دعا کن...
-
کاش ....!
جمعه 22 دیماه سال 1391 21:12
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم..... کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم.... کاش وقتی آسمان بارانیست اززلال چشمهایش تر شویم.... کاش شب وقتی تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم.... کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم..... کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار ه دلها وا...
-
گله ای نیست
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 00:54
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن وگوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تورفته ای ودیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکرخودم باشم وآن وقت جز عشق تو درخاطر من مشغله ای نیست رفتی توخداپشت وپناهت به سلامت بگذار بسوزد دل من...
-
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی- دکتر افشین یدالهی
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 00:00
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که...
-
شام آخر ...
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 20:04
سـال ها دل گرو مِهــــر گُل روی تو بود سال ها در سر من ، عطر خوش بوی تو بود جان دل خستهی من غرق به سرداب زمان سال ها بنــد دلـم ، سلسلـه ی موی تو بود قلب آشفته ی من ، از نفـس افتاد ، دمی که غضب در نگه و نرگس مینوی تو بود یاد آن لحظه به خیر ، شام وداع من و تو چه طربناک شبی ؛ در خم گیسوی تو بود منِ دل مرده ، تویی آب...
-
زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 20:02
زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم به خاطر لباسهای گرم زمستانیات که هرچه سردتر میشود زیباترت میکنند ... سال از پیِ سال از حضور تو حظ میکنم هر روز در لباسهایی که فصل را کوتاه و بیهمتا میکند پسند تو را لباسهایی که وسط تابستان هم دلم برای دیدنشان تنگ میشود "عباس صفاری"
-
تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 19:57
تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی و حالا ماه هر شب تو را به یاد من میآورد میخواهم فراموشات کنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجرهها پاک نمیشود! "رسول یونان"
-
دستت را به من بده
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 19:53
اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن درخت با جنگل سخن میگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو...
-
بگذار شعرم را برای تو بسرایم!
شنبه 16 دیماه سال 1391 08:52
غم امشب بر دلم سنگینی کوهی را معنا می کند! چون سرمای مرموزی از دری نیمه باز به سوی من پر می کشی. بگذار شعرم را برای تو بسرایم! برای تو که همیشه با منی در لحظه های باشکوه انبساط غم در دنیای کوچک منقبضم در انبساط شب در پنجره ی کوچک منقبض من. دوباره پرواز کرده اند در آسمان این شب پرنده هایی با بهانه ای نو بهانه ی زندگی...
-
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟فروغی بسطامی
شنبه 16 دیماه سال 1391 07:55
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟ کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟ غیبت نکرده ای که شوَم طالب حضور پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین تا با خبر ز عالم بالا...
-
فقط از این نگرانم که تو تنهاتر بشوی...!
جمعه 15 دیماه سال 1391 14:18
می توانی بروی قصه و رویا بشوی راهی دورترین گوشه دنیا بشوی ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی آی! مثل خوره این فکر عذابم می داد چوب ما را بخوری، ورد زبان ها بشوی من وتو مثل دو رود موازی بودیم من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی گره ای بود تا باز شود فهمیدم تو خودت خواسته بودی که معما...
-
اشکهایم راپاک کن
جمعه 15 دیماه سال 1391 14:12
اشکهایم راپاک کن ،حالا نگاهم کن،کمی با من دردل کن، مرا ارام کن! بگذار سرم رابر روی شانه هایت بگذارم،بگذار دستانت را بفشارم،بگذار بگویم چقدر دوستت دارم،مرا باور کن! با ان چشمهای زیبایت نگاهم کن ای عشق من،نگاه تو مرا دیوانه تر میکند! نگاه زیبایت را باور دارم ،زیرا درون ان یک دنیا محبت میبینم! نگاهت را باور دارم زیرا...
-
اشکهایم را باورکن...
جمعه 15 دیماه سال 1391 14:08
پلکهای مرطوب مرا باور کن این باران نیست که میبارد صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزند
-
مداد رنگی هایم را می خواهم
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 14:07
مداد رنگی هایم را می خواهم بگذار روی دقیقه های بی رنگت نقاشی کنم مثل آن روزها که گل های سرخ و بنفشه را میان دفتر مشقت می کاشتم و عطرشان تمام کلاس را پر می کرد ببین دست هایم هنوز بوی گل می دهند دفتر مشقت را کجا پنهان کرده ای؟
-
یاد دوست
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 08:53
رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشمم مصوری فکرم به منتهای جمالت نمیرسد کز هر چه در خیال من آمد نکوتری ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست کز تو به دیگران نتوان برد داوری با دوست کنج فقر، بهشتست و بوستان بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری تا دوست در کنار نباشد به کام دل از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری چندان...
-
زندگی دفتری از خاطره هاست....
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 23:56
زندگی دفتری از خاطره هاست. یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست. یک نفر همسفر سختی هاست. چشم تا باز کنیم ، عمرمان می گذرد. ما همه همسفر و هم گذریم. آنچه باقیست فقط خوبی هاست .
-
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 10:52
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن طلب گشایش کار ز...
-
خـداحافظ....
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 15:25
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خـداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خـداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟...
-
نگاهت ...
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 13:21
در نگاهت ... در نگاهت چیزیست که نمی دانم چیست؟؟؟ مثل ارامش بعد از یک غم... مثل پیدا شدن یک لبخند... مثل بوی نم بعد از باران در نگاهت چیزیست که نمی دانم چیست ؟؟؟؟ من به ان محتاجم
-
دلتنگی...
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 12:34
دلتنگی یعنی: روبروی دریا ایستاده باشی و خاطره بیابان خفه ات کند...!! من صبورم اما ... !! آه ..!! این بغض گران صبر نمی داند چیست ؟؟ دلتنگی همیشه همراهم می آید مثل سایه بی ردپا...!!! دیروزها کسی رو دوست می داشتیم این روزها دلتنگ و تنهائیم تمام عمر به همین سادگی گذشت...!!!! دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است… دلم برای...