-
جغرافیای دستانت
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1394 11:33
بعد از آن ھمه سرگردانی روی وجب به وجب خاک بعد از آن ھمه جستجو روی نقشه ھای جھان دانستم دستان توست، وطنِ من "قدسی قاضی نور"
-
زخمی تازه
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1394 11:28
شادی ام را می شکنی که با تکه های آن چه بسازی؟ گیرم زخمی تازه میان این همه زخم ! "قدسی قاضی نور"
-
باران یعنی تو برمیگردی
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 23:50
دوباره باران گرفت باران معشوقهی من است به پیش بازش در مهتابی میایستم میگذارم صورتم را و لباسهایم را بشوید اسفنج وار باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد! باران یعنی قرارهای خیس باران یعنی تو برمیگردی شعر بر میگردد پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست پاییز یعنی مو و لبان تو دستکش ها و بارانی تو و...
-
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 13:29
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج ای موی پریشان تو دریای خروشان بگذار مرا غرق کند این شب مواج یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده جز عشق نیاموختی از قصه حلاج یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه ای را که رها گشته در امواج ....
-
ابر
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 11:56
به تو که فکر میکنم مثل سال بی باران به ابر یادم از جهنم آمد به گمانم آتشی در کار نباشد تنها با بوی کسی که دوستش داری”مجازات میشوی دوباره اخم کرده ایی و من سرشار می شوم از آنچه که نیست" و بیزار از آنچه که هست" من در عکس تو را گریه میکنم زندگی میکنم" تمام جاده ها را می روم بلکه نگاهت را برگردانم" من...
-
باد...
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 11:48
مگر می شود بازوی کسی آغوش باشد چشمانش شب خدا باشد و در سکوت هم صدایش از تک به تک آجرهای خانه ام بالا رود همین ها است که جوری است حین نوشتنت زلزله از شانه هایم شروع می شود قلب و دستانم را ویران میکند کمی بعد" با نُت لبهایت و دستهای چهار فصلت" به زندگی برمی گردم از تو نمی توانم دور شوم هرچه را که دلم می خواهد...
-
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
یکشنبه 17 آبانماه سال 1394 08:42
آن کس که می بایست با من همسفر باشد باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد ! یاری چنان چون «ویس» می خواهم که با عشق انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد ! «شیری» که با آمیختن با «آهو»یی مغموم مصداق رویا گونه شیر و شکر باشد «ماه» ی که در عین ظرافت هر چه «عشق» اش گفت فرمان برد حتی اگر «شق القمر» باشد یاری که همچون شعرهای حضرت...
-
مسافر همیشه همسفر من
یکشنبه 17 آبانماه سال 1394 08:37
ساده دلانه گمان میکردم تو را در پشت سر رها خواهم کرد در چمدانی که باز کردم، تو بودی هر پیراهنی که پوشیدم عطرِ تو را با خود داشت و تمام روزنامه های جهان عکس تو را چاپ کرده بودند به تماشای هر نمایشی رفتم تو را در صندلی کنار خود دیدم هر عطری که خریدم تو مالک آن شدی پس کی ؟ بگو کی از حضور تو رها میشوم مسافر همیشه همسفر من...
-
حال من حال و روز خوبی نیست
شنبه 16 آبانماه سال 1394 23:44
حال من حال و روز خوبی نیست خسته ام، خسته، او نمی فهمد این طبیعی ست ببر زخمی را ببر روی پتو نمی فهمد بین ما مرز درد فاصله بود مثل یک رشته کوه پیوسته مثل یک صهیونیست غمگین که به زنی توی غزه دل بسته من به پایان خویش معترفم جفت پرواز او نخواهم شد من همین جوجه اردک زشتم حتم دارم که قو نخواهم شد خسته ام مثل تیربار از جنگ...
-
کاش می فهمیدی...
شنبه 16 آبانماه سال 1394 09:55
کاش می فهمیدی در خزانی که ازین دشت گذشت سبزه ها باز چرا زرد شدند خیل خاکستری لکلک ها در افق های مسی رنگ غروب تا کجاهای کجا کوچیده ست کاش می فهمیدی زندگی محبس بی دیواری ست و تو محکوم به حبس ابدی و عدالت ستم معتدلی ست که درون رگ قانون جاری است کاش می فهمیدی دوستی آش دهن سوزی نیست عشق بازار متاع جنسی ست آرزو گور...
-
راه های کور
شنبه 16 آبانماه سال 1394 09:34
من از دریچه سبز خیال خسته خویش به باغ زرد بهاران رفته می نگرم به روزهای درازی که در کجاوه عمر به شب رسید عبث بر سر دوراهی ها در انتخاب یکی زان دو راه دور و دراز ولی همیشه ، همیشه در آخرهر راه در انحنای لبم ، آه خیمه می زد آه که کاش راه دگر را گرفته بودم پیش آینه زشت ها را دوست نمی دارد آن روز که آن جذامی بد سرنوشت پیر...
-
سال های پیش از نجوم
شنبه 16 آبانماه سال 1394 09:07
اگر از دریاهای دور به جزیره تنهائی من بازایی ساعت و قطب نما را در پایت خواهم شکست و زورق نمناک ترا با هیزم پاروها به آتش خواهم کشید و فارغ از نگاه حسود ماهی ها تنت را با شیر گرم شست و شو خواهم داد ای نیمی از زن و نیمی از ماهی ای که فلس های تنت لطیف تر از آواز زنبق هاست وقتی که آبشار نقره یی گیسوان تو بر عریانی پیکرت...
-
چــه فایده؟
شنبه 16 آبانماه سال 1394 08:58
یک منظره کشیـده ام - امّا چــه فایده؟ وقتی که نیستی تو در اینجا چه فایده؟ دریا به رنگ آبی ِ روشن، پر از سکوت وقتی که نیست ماهیِ دریا، چه فایده؟ بــی تــو به درد می خورد آیا تمامِ من؟ این شاعر همیشه ی تنها؟ چه فایده! گفتـی: بخند ، مرد کـــه گریــــه نمی کند خندیده ام به ریشِ خودم، ها... چه فایده؟ در یک اتاق خیس سه در...
-
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
شنبه 16 آبانماه سال 1394 08:55
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم! روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم در کنـــار تــــو
-
سخت است که از درد کسی تا به ابد زنده بمانی
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1394 20:07
سخت است که از درد کسی تا به ابد زنده بمانی هر شب ز غم و غصه ی پنهانی خود زنده بمانی سخت است که در اوج جوانی به دلت داغ ببینی با درد دلت تا برسی سن نود زنده بمانی سخت است بخوابی ، تو ولی خواب ببینی آن عشق قشنگت ز کنارت برود زنده بمانی سخت است که در اوج خزان در دل تهران آن بارش باران به غمت نم بزند زنده بمانی سخت است که...
-
تنهایی من عمیق ترین جای جهان است
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 09:31
انگشتت را هرجای نقشه خواستی بگذار فرقی نمی کند تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد "لیلا کردبچه"
-
چشمهایت (رضا عیوضیان)
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 09:18
چشمهایت را که می بندی نمی میرم دنیا را از دست می دهم
-
چشمهای تو شعرهای من
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 09:15
می گفت با غرور این چشمھا که ریخته در چشمھای تو گرد نگاه را این چشمھا که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمھا که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو خون ثواب را کرده روانه در رگ روح تباه تو این چشمھا که رنگ نھاده به قعر رنگ این چشمھا که شور نشانده به ژرف شوق این چشمھا که نغمه نھاده بنای چنگ از برگھای سبز...
-
آشوبم...
دوشنبه 11 آبانماه سال 1394 12:52
-
در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود
یکشنبه 10 آبانماه سال 1394 17:47
در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود شادی دوباره در دلم امر محالی می شود غم را به قلبم می زنی با رفتنت سوی خدا از نو دوباره دیدنت همچون خیالی می شود وقتی شکسته بغض من از غربت این جمعه ها احساس من مانند آن کوزه سفالی می شود دردش دو چندان می شود این جمعه های لعنتی وقتی دوباره در دلم با غم جدالی می شود وقتی صدایم می...
-
تو را زنانه می خواهم
شنبه 9 آبانماه سال 1394 11:32
تو را زنانه می خواهم زیرا تمدن زنانه است شعر زنانه است ساقه ی گندم شیشه ی عطر حتی پاریس – زنانه است و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند زن باش تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند زن باش. نزار قبانی
-
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شنبه 9 آبانماه سال 1394 11:28
سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ(1) تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی شبم به روی تو روزست و دیده ام به تو روشن وَ اِن هَجَرتَ سَواءً عَشـیّــتی و غـداتی (2) ... اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم مَضی الزمانُ وَ قلبی یَقول أنکَ آتٍ(ی) (3) من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی...
-
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
شنبه 9 آبانماه سال 1394 08:40
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم گر چنانست که روزی من مسکین گدا را به درغیر ببینی ز درخویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه...
-
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
شنبه 9 آبانماه سال 1394 08:27
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست در من طلوع آبی آن چشم روشن یاد آور صبح خیال انگیز دریاست ... گل کرده باغی از ستاره در نگاهت آنک چراغانی که در چشم تو برپاست بیهوده می کوشی که راز عاشقی را از من بپوشانی که در چشم تو پیداست ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست...
-
حکایتِ بارانِ بی امان است
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 23:21
حکایتِ بارانِ بی امان است این گونه که من دوستت میدارم ... شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزابها به بیراهه و راهها تاختن بیتاب ٬ بیقرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بیقرار است این گونه که من دوستت میدارم ... "محمد شمس لنگرودی"
-
دلم باران می خواهد
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 23:16
دلم باران می خواهد و چتری خراب و خیابانی که هیچ گاه به خانه ی تو نرسد ! "رضا کاظمی"
-
باران بهانه بود...
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 23:08
باران بهانه بود تا تو را بیابم و عاشقانههایم را در زیر چترت رها کنم چه باران زیبایی میبارد، امروز که چترت خانهام شده و دستهای گرمت همراه همیشگیام باران ببار ... زیباتر از همشه ببار ... چترمان باز است صدای قدم زدنمان زیر باران شنیدنی ست ما با هم ریزش برگهای زرد را تماشا میکنیم صدای خش خش برگها را میشنویم ما...
-
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 23:02
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمی توان کرد...
-
زیر باران بیا قدم بزنیم
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 22:58
زیر باران بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم و ز باران، کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم سخن از عشق، خود به خود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم قلم زندگی به دل است زندگی را بیا رقم بزنیم سالکم قطره ها در...
-
ماه
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 22:52
ای همیشگی ترینم" چند سالی است" این می خواره نماها را دیده ام که از مَی زده ام ولی موهایت را که شانه می زنی مست بی سروپای آخر شب در راه خانه ام میکند" می دانی نه تو آن آیه ی نازل نشده ایی نه منی که هم مرز بغضم می توانم ساکن محله ی آلتامونت در وست ونکوور شوم پس بهتر است همان دسته گلی را که آوردی بغل کنم...