| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
| 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
| 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
| 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
| 29 | 30 | 31 |
دردش دو چندان می شود این جمعه های لعنتی
وقتی دوباره در دلم با غم جدالی می شود
وقتی صدایم می زدی با لهجه بوشهری ات
"محمدصادق رزمی"
سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ(1)
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روزست و دیده ام به تو روشن
وَ اِن هَجَرتَ سَواءً عَشـیّــتی و غـداتی (2)
...
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مَضی الزمانُ وَ قلبی یَقول أنکَ آتٍ(ی) (3)
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
وَ قد تُفَـتّــَشُ عَینَ الحیوةِ فی الظلماتِ (4)
فــَکــَم تُمرِّرُ عَیشی وَ أنتَ حامِلُ شَهد ٍ (5)
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائحةَ الوُدِّ إن شَمَمتَ رُفاتی (6)
وَصَفتُ کلَّ ملیح ٍ کما یُحِبّ و یَرضی (7)
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ منکَ وَ ارجُوا و استغیثُ و ادنو (8)
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
زچشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احِـبّـتی هَجَرونی کما تَشاءُ عَداتی (9)
فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شَکـَـوتُ الی الطیر ِ نُحنَ فِی الوَکـراتِ (10)
..
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
به درغیر ببینی ز درخویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم ودیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم