دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود

Image result for ‫عصر جمعه‬‎
در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود
شادی دوباره در دلم امر محالی می شود
غم را به قلبم می زنی با رفتنت سوی خدا
از نو دوباره دیدنت همچون خیالی می شود
وقتی شکسته بغض من از غربت این جمعه ها 
احساس من مانند آن کوزه سفالی می شود

دردش دو چندان می شود این جمعه های لعنتی

وقتی دوباره در دلم با غم جدالی می شود

وقتی صدایم می زدی با لهجه بوشهری ات

چمشم ز اندوه و غمت خیس و شمالی می شود
دریای بوشهر و غروب در جمعه های سوت و کور
حالم دوباره از غمت آشفته حالی می شود

 

"محمدصادق رزمی"

 

تو را زنانه می خواهم


تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است 
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.

نزار قبانی

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

Image result for ‫تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی‬‎

سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ(1)
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی 

شبم به روی تو روزست و دیده‌ ام به تو روشن
وَ اِن هَجَرتَ سَواءً عَشـیّــتی و غـداتی (2) 
...
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مَضی الزمانُ وَ قلبی یَقول أنکَ آتٍ(ی) (3) 

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
وَ قد تُفَـتّــَشُ عَینَ الحیوةِ فی الظلماتِ (4) 

فــَکــَم تُمرِّرُ عَیشی وَ أنتَ حامِلُ شَهد ٍ (5)
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی 

نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائحةَ الوُدِّ إن شَمَمتَ رُفاتی (6) 

وَصَفتُ کلَّ ملیح ٍ کما یُحِبّ و یَرضی (7)
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی 

اخافُ منکَ وَ ارجُوا و استغیثُ و ادنو (8)
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی 

زچشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احِـبّـتی هَجَرونی کما تَشاءُ عَداتی (9) 

فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شَکـَـوتُ الی الطیر ِ نُحنَ فِی الوَکـراتِ (10) 

..

1 گوارایی چشمه ها را از سواران سرگردان در دشت ها بپرس 
2اگر از نزد من بروی روز و شبم تفاوتی نمی کند، مساوی است
3زمان بسیار گذشته است ولی دلم می گوید که تو خواهی آمد
4که همانا چشمه حیات در تاریکی ها یافت می شود (تفتّش: فعل مجهول بر وزن تُفعَّلُ از باب تفعیل)5 چقدر زندگی مرا تلخ می کنی حال آنکه تو صاحب شهد (شیرینی) هستی
6 بوی دوستی را از خاک من استشمام خواهی کرد اگر آن را ببویی
7 هر روی نمکین را آنگونه که دوست داشت و می پسندید وصف کردم (تحب و ترضی نیز در برخی نسخ ها ذکر شده است: دوست داری و می پسندی)8 از تو می ترسم و به تو امید دارم؛ از تو کمک میخواهم و به تو نزدیکی می جویم
9 دوستان من از من دور افتاده اند همان طور که دشمنان من می پسندند. 
10اگر به پرندگان شکایت ببرم، در لانه های خود ناله سر خواهند کرد

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

Image result for ‫رنگ رخساره خبر می ‌دهد از حال نهانم‬‎

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می ‌دهد از حال نهانم

گاه   گویم   که  بنالم   ز   پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه  حاجت  به  بیانم

هیچم از دنیی و  عقبی  نبرد  گوشه  خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روزی  من  مسکین گدا  را

به  درغیر ببینی ز درخویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو  فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو  فرهاد  زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو  گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد   کار به  جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم ودیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم