-
نمیدانم کجا میبری مرا...
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1401 00:26
عاشقت باشم میمیرم یا عاشقت نباشم؟ نمیدانم کجا میبری مرا همراهت میآیم تا آخر راه و هیچ نمیپرسم از تو هرگز. عاشقم باشی میمیرم یا عاشقم نباشی؟ این که عاشقی نیست این که شاعری نیست واژهها تهی شدهاند بانوی من! به حساب من نگذار و نگذار بی تو تباه شوم! با تو عاشقی کنم یا زندگی؟ در بوی نارنجی پیرهنت تاب میخورم بیتاب...
-
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
شنبه 29 بهمنماه سال 1401 23:49
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را می جویمت چنانکه لب تشنه آب را محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را بی تابم آنچنانکه درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره تاب را بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را حتی اگر نباشی، می آفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را ای خواهشی...
-
عین...ش...ق........
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1401 22:03
عین جانشین ِ الف خواهد شد شین را در پرده ی ِ پلک های ِ خود نهان کرده ام و قاف سرآغاز ِ الفبای ِ آدمی ست سلام بر همین سه حرف ِ ساده که همه چیز را از من گرفت تا شاعرترین ترانه خوان ِ زمین شوم ... "سید علی صالحی"
-
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1401 09:35
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در...
-
منظومه ی چشمانت(2)
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1401 00:50
آه شگفتا... در منظومه ی چشمانت چیزهای عجیبی می بینم! در شب گیسوانت هم بدر هست و هم هلال! بدر رخ زیبایت و هلال ابروانت! و این شیخ سیه روز هنوز هم در شب گیسوانت به دنبال خدای گمشده اش می گردد...
-
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست؟
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1401 18:00
به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم اگر چه خِرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم چو ذَرِّه گرچه حقیرم، ببین به دولتِ عشق که در هوایِ رُخَت، چون به مِهر پیوستم بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم اگر ز مردمِ...
-
مرا بهر تو باید زندگانی
شنبه 1 بهمنماه سال 1401 20:00
نشاید از تو چندین جور کردن نشاید خون مظلومان به گردن مرا بهر تو باید زندگانی وگر نی سهل دارم جان سپردن از آن روزی که نام تو شنیدم شدم عاجز من از شبها شمردن روا باشد که از چون تو کریمی نصیب من بود افسوس خوردن خداوندا از آن خوشتر چه باشد بدیدن روی تو پیش تو مردن مثال شمع شد خونم در آتش ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن در این...
-
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
شنبه 17 دیماه سال 1401 16:51
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم مردمی...
-
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ
شنبه 17 دیماه سال 1401 11:10
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻟﯿﮑﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﻏﺰﻟﺴﺎﺯ ﺷﺪﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺎﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ؟ﺷﻌﺮ ﮐﺠﺎ؟ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﮐﺠﺎ؟ ﺁﺭﯼ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ شاعر:؟؟؟
-
باز میآیم و برگرد سرت میگردم
پنجشنبه 15 دیماه سال 1401 11:08
نفسی چند جدا از نظرت میگردم باز میآیم و برگرد سرت میگردم هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا موج این بحر به ذوق گهرت میگردم نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت محرم رازم و بیرون درت...
-
کاش تو را ندیده بودم
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 19:25
زیر آوار این لحظه های غریب سوسوی هیچ ستاره ای برای من نیست دلم گرفته یک دلتنگی همیشگی مدام همراه من است کاش تو را ندیده بودم
-
منظومه ی چشمانت
سهشنبه 29 آذرماه سال 1401 16:02
از وقتی که تو را دیدم دانستم جسمم در منظومه ی شمسی به دنیا آمده است و روحم در منظومه ی چشمانت همانجا که کشتی دلم در دریای مواج گیسوانت لنگر انداخت و تو در ساحل پیشانیت با کمان ابروانت این "شیخ سیه روز" را نشانه رفته بودی و من هراسناک "که خدا نکرده خطا کنی"
-
من تمام خنده های جهان را گم کرده ام
شنبه 12 آذرماه سال 1401 10:41
من تمام خنده های جهان را گم کرده ام، پر شده ام از این همه تاریکی... حالا تو هی از باران و کوچه های خیس شعر به من بگو از سیب و هوس، و من پشت می کنم به هر چه لبخند است به هر چه آفتاب... رو می کنم به شب، به تمام بغضی که راه نفسم را بند می آورد... من هوا کم می آورم... عشق من، چیزی نگو؛ فقط بیا... "ناشناس"
-
و دیگر هیچ
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1401 22:00
خداوندا! تو مردن را بر من آسان ساختی زیرا بارها مردم چنانکه گویی دیگر در من آرزویی نیست و اینک نام تو در دل من نقش بسته است و دیگر هیچ و دیگر هیچکس و آسوده به سوی مردن می روم..... "بیژن جلالی"
-
ز گریه، دوش نیاسود، چشم تر بی تو
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 17:53
ز گریه، دوش نیاسود، چشم تر بی تو چو شمع، سوختم از شام تا سحر بی تو شبی بدیده من پای نه، که از غم عشق بود ز موی تو، روزم سیاه تر بی تو ترحمی، که ز طوفان اشک و آه چو شمع در آب و آتشم، از پای تا بسر بی تو ترا، چو غنچه بود خنده بر دهان بی من مرا، چو لاله بود داغ بر جگر بی تو بکش به تیغم، اگر طالع وصالم نیست که نیست تاب...
-
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1401 16:22
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود "حامد عسکری"
-
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
شنبه 28 آبانماه سال 1401 09:58
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد من سال هاست هیچ نمی آورم به یاد بی اعتنا شدم به جهان بی تو آنچنان کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد من داستان آن گل سرخم که عاقبت دلسوزی نسیم سرش را به باد داد گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست خیر شما رسیده به ما مرحمت...
-
چقدر مردن خوب است...
سهشنبه 24 آبانماه سال 1401 13:46
چه انتظار عجیبی نشسته در دل ما ، همیشه منتظریم و کسی نمی آید ... ... صفای گمشده ، آیا بر این زمین تهی مانده ، باز می گردد ؟ اگر زمانه به این گونه ، پیشرفت این است ! مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد ، مدد کنید ، که امدادتان گرامی باد ... همیشه دلهره با من ، همیشه بیمی هست که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد و آفتاب صداقت ز...
-
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
یکشنبه 22 آبانماه سال 1401 14:42
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی ز کدام باده ساقی به من خراب دادی چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی ز دو چشم نیم مستت می ناب...
-
تو چیز دیگری بودی
یکشنبه 22 آبانماه سال 1401 11:18
این همه شعر نوشتم... آنچه می خواستم نشد. زمزمه کردم ورد خواندم فریاد کشیدم... نشد آنچه می خواستم. پاره کردم آتش زدم دوباره نوشتم... نشد. تو چیز دیگری بودی، بگو تو را که نوشت که سرنوشت مرا کاغذی سیاه کرد؟! "شهاب مقربین"
-
همیشه منتظرت هستم
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1401 13:49
همیشه منتظرت هستم خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است لولای شکسته در را عوض میکنم انگار کسی در میزند در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای می گویم: بانو خوش آمدی ولی تو نیستی پشت در تنهاییست در را می بندم و باز دوباره باز میکنم...
-
هجرت دوباره
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1401 15:05
خیالی نیست بگذار همه مرا پروانه ای خشک و بی روح ببینند همین قدر که فرصت پاره کردن پیله و خارج شدن از آن را داشته ام همین قدر که پرواز را تجربه کرده ام خود کفایت می کند من در این پرواز تو را یافتم تو را که به وسعت همه ی دنیا می ارزید یک نگاهت من شنیده ام که می شود انتظار پروانه های خشک شده را از لای کتاب خاطره ها به...
-
من مرده ام...
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1401 12:41
من مرده ام و این را فقط من می دانم و تو تو که چای را تنها در استکان خودت می ریزی خسته تر از آنم که بنشینم به خیابان می روم با دوستانم دست می دهم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است گیرم کلید را در قفل چرخاندی دلت باز نخواهد شد! می دانم من مرده ام و این را فقط من می دانم و تو که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی نمی...
-
زیر خاکستر
سهشنبه 10 آبانماه سال 1401 17:31
زیر خاکستر ذهنم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آن گونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم از اینکه چرا مانده ام زنده هنوز گاهگاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آن که جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز؟ گفته بودند که از دل برود یار چو از...
-
سایهام، بی تو صبوری چون کنم؟
یکشنبه 8 آبانماه سال 1401 00:47
ای لب و زلفت زیان و سود من روی و کویت مقصد و به بود من گه ز تاب زلف در تابم مکن گه ز چشم مست در خوابم مکن دل چو آتش، دیده چون ابر از توم بیکس و بییار و بیصبر از توم بی تو بر جانم جهان بفروختم کیسه بین کز عشق تو بردوختم همچو باران ابر میبارم ز چشم زانک بی تو چشم این دارم ز چشم دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت...
-
خلوتگه خورشید
جمعه 6 آبانماه سال 1401 14:39
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست من نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست... کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست گر بنازد بر سر شاهان...
-
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
جمعه 22 مهرماه سال 1401 23:55
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی تا از خجالت تو نروید دگر گلی عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه گر در رخ تو نیک بکردی تاملی تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی روی ترا تکلف زلفی بکار نیست این بس که وقتها بترازیش کاکلی در سیلخیز گریه نمیماند چشم من گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی آنرا که...
-
من قایقم نشسته به خشکی
یکشنبه 3 مهرماه سال 1401 10:26
من چهره ام گرفته من قایقم نشسته به خشکی با قایقم نشسته به خشکی فریاد می زنم: « وامانده در عذابم انداخته است در راه پر مخافت این ساحل خراب و فاصله است آب امدادی ای رفیقان با من.» گل کرده است پوزخندشان اما بر من، بر قایقم که نه موزون بر حرفهایم در چه ره و رسم بر التهابم از حد بیرون. در التهابم از حد بیرون فریاد بر می...
-
بگویید عشق!
یکشنبه 3 مهرماه سال 1401 10:18
کار شاقی نکرده ام، فقط به زانو درنیامدم، فقط تاریکی را از تکلم بیهودگی بازداشته ام. دشوار نیست؛ شما هم بگویید نور! بگویید امید! بگویید عشق! آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است... "سید علی صالحی"
-
خم زلف تو دام کفر و دین است
شنبه 2 مهرماه سال 1401 00:16
خم زلف تو دام کفر و دین است ز کارستان او یک شمه این است جمالت معجز حسن است لیکن حدیث غمزهات سحر مبین است ز چشم شوخ تو جان کی توان برد که دایم با کمان اندر کمین است بر آن چشم سیه صد آفرین باد که در عاشق کشی سحرآفرین است عجب علمیست علم هیئت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمین است تو پنداری که بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام...