-
شاعر شدم! همان کسی که تو را خوب می سرود...
شنبه 22 مهرماه سال 1402 10:11
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم منظومه ای برابر چشمم گشوده شد آن شب که از کنار تو آرام رد شدم گم بودم از نگاه تمام ستارگان تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم دیدم تو را در آینه و مثل آینه من هم دچار - از تو چه پنهان- حسد شدم شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق در عمق چشم های تو حبس ابد شدم شاعر...
-
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
جمعه 21 مهرماه سال 1402 15:12
آن قدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لب ریز شد تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد مهر با بی مهری و نامهربانی می رسد مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟ بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد کاش می شد رفت و گم...
-
من سراپا همه زخمم
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 11:51
اگر باید زخمی داشته باشم که نوازشم کنی بگو تا تمام دلم را شرحه شرحه کنم زخمها زیبایند و زیباتر آنکه تیغ را هم تو فرود آورده باشی تیغت سِحر است و نوازشت معجزه و لبخندت تنظیفی از فوارهی نور و تیمار داریات کرشمهای میان زخم و مرهم عشق و زخم از یک تبارند اگر خویشاوندیم یا نه من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت...
-
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
جمعه 31 شهریورماه سال 1402 20:50
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند او می رسد که از پس نه ماه انتظار راز درخت باغچه را بر ملا کند او قول داده است که امسال از سفر اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ او می رسد که باز هم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کند...
-
سینه میجوشد ز درد بی زبان
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 20:00
ای نی محزون کجایی؟ سوختیم تیره شد آیینهای کافروختیم آه از آن آتش که ما در خود زدیم دود سرگردان بی سامان شدیم راندگان دل نهاده با وطن ماندگان غربت طاقت شکن باغ این آیینه بی برگ و نواست آن بهارانگیز گل گستر کجاست سینه میجوشد ز درد بی زبان ای نوای بی نوا، نی را بخوان! نی حدیث حسرت و حرمان ماست نی دوای در بیدرمان ماست...
-
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 10:13
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند...
-
دلم میخواست...
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 22:47
دلم میخواست بین شبها و روزهات بین دستها و نفسهات بین بوسها و لبهات چنان سرگردان شوم که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد چرا میچرخد نارنجی! دلم میخواست بین خندهها و موهات اسم تو را صدا کنم و وقتی گفتی جانم جانم را از نبودنت نجات دهم با یک نگاه. "عباس معروفی"
-
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1402 12:00
سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره این...
-
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1402 10:49
ای مرغ آفتاب! زندانی دیار شب جاودانیم یک روز، از دریچه زندان من بتاب می خواستم به دامن این دشت، چون درخت بی وحشت از تبر در دامن نسیم سحر، غنچه واکنم با دست های بر شده تا آسمان پاک خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم گنجشک ها روی شانه ی من نغمه سر دهند سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند این دشت خشک غمزده را با صفا کنم ای...
-
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1402 19:58
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام هیچ آتشی به کلبه متروک من نماند عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام این بار چندم است که تشییع می شوم از سالیان دور کم و بیش مرده ام عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام شعرم شناسنامه عشقم قبول کن برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام از دورها...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1402 10:09
فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود . کافکا به او پ یشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم...
-
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1402 21:36
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم وین درد خویش را ز در او روا کنیم امید بگسلیم ز بیگانگان تمام زین پس دگر معامله با آشنا کنیم سر در نهیم در ره او هرچه باد باد تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم از دشمن حسود شکایت چرا کنیم او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر پس ما چرا حدیث ز چون و چرا...
-
با چشم هایت حرف دارم
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1402 10:37
با چشم هایت حرف دارم می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم از بهار از بغض های نبودنت از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند باور نمی کنی ؟ تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود اما دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند به راستی عشق بزرگترین آرامش جهان است . "سید علی صالحی"
-
قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1402 12:31
قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد نپرسید کجا جایی که هیچ با هیچ نباشد بزرگ شدی همه خاطر خواهت می شوند برای خودت بادکنک میخری تا پرواز یاد بگیری بال هایت در سر در گمی ها شکسته می شود یک قایق می ماند ترا می برد دوست داشتی به ساحل بر میگردی نخواستی با طوفان دوست می شوی بعدها پیدایت خواهند کرد اگر بادبان ها باشند شاعر:؟؟؟
-
این که تو داری قیامتست نه قامت
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 18:49
این که تو داری قیامتست نه قامت وین نه تبسم که معجزست و کرامت هر که تماشای روی چون قمرت کرد سینه سپر کرد پیش تیر ملامت هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر بر نفسی میرود هزار ندامت عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم باقی عمر ایستادهام به غرامت سرو خرامان چو قد معتدلت نیست آن همه وصفش که میکنند به قامت چشم مسافر که بر...
-
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 17:06
بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم در کویر دل سودا زده تنها ماندیم تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم دل شیدایی ما شیفته روی تو بود سالیانیست که با این دل شیدا ماندیم آنچنانم دل ما سوخته عشق تو بود که در این مرحله از سینه خود جا ماندیم طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد نرسیدیم به گرد تو و...
-
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سهشنبه 17 مردادماه سال 1402 23:22
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است به شب که آینه ی غربت مکدر من به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است ... همین نه من در شب را به یاوری زده ام که وقت حادثه شب نیز در پناه من است نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت هر...
-
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
یکشنبه 1 مردادماه سال 1402 13:32
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این روز فراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم میزند اِستادهام نُشّاب را مقدار...
-
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
شنبه 31 تیرماه سال 1402 23:13
ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا قصد من از حیات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا چشم حسود کور، سخن با کسی مگو از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا قلب مرا هنوز به یغما نبردهای ای راهزن دوباره به این کاروان...
-
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
شنبه 31 تیرماه سال 1402 23:07
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب جسمی دارم چو جان مجنون همه درد جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب "خاقانی"
-
دلتنگی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 11:22
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... "عادل دانتیسم"
-
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
شنبه 24 تیرماه سال 1402 21:15
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم ره گریز نبسته است هیچ کس بر من اسیر بند گران وفای خویشتنم به بی نیازی من ناز می کند همت توانگر از دل بی مدعای خویشتنم ز دستگیری مردم بریده ام پیوند امیدوار به دست دعای خویشتنم به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار رهین منت برگ و نوای خویشتنم چرا ز غیر شکایت کنم،...
-
هزار جهد بکردم که یار من باشی
جمعه 23 تیرماه سال 1402 11:28
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بیقرار من باشی چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشی از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گلهای غمگسار من باشی در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست برآید نگار من باشی شبی به کلبه...
-
چشم تو را کجای جهان جستوجو کنم؟
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1402 10:20
یاد چشمهای تو خوب است خواب من از ابرها کناره بگیر آفتاب من! رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم؟ چیزی بگو پیامبر بیکتاب من! چشم تو را کجای جهان جستوجو کنم؟ پایان بده به تاب و تبِ بیحساب من دور از شمایل تو چنانم که روز و شب خندیدهاند خلق به حال خراب من... "ناصر حامدی"
-
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
یکشنبه 4 تیرماه سال 1402 22:01
هوای روی تو دارم نمیگذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که میسپارندم مگر در این شب دیر انتظارِ عاشقکُش به وعدههای وصال تو زنده دارندم غمم نمیخورد ایام و جای رنجش نیست هزار شکر که بی غم نمیگذارندم سری به سینه فرو بردهام مگر روزی چو گنج گمشده زین کنج غم...
-
چگونه میخواهی بدون شرح را توضیح دهم؟!
شنبه 3 تیرماه سال 1402 09:17
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست و چشمهایت گنجشکهای دمشقی که بینِ دو دیوار میپرند. قلبِ من مثل کبوتر بالای حوضچه دستانت پر میکشد و در سایه النگوهایت میآرامد، و من دوستت دارم امّا میترسم گرفتارت شوم…! چگونه میخواهی بدون شرح را توضیح دهم؟! چگونه میخواهی مساحت اندوهم را تخمین بزنم؟ اندوهم مثل کودکیست که روز به روز...
-
انتظار
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1402 17:42
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام. "قیصر امین پور"
-
از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند /باور نمی کنند من بی نقاب را
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1402 09:21
با یک نظر گشودی و بستی کتاب را گفتی:مبارک است ! بیاور شراب را گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته ای؟ پلکی بهم زدی و گرفتم جواب را بگذار با محاسبه ی حال و روز خویش آسان کنیم زحمت روز حساب را آوخ که ترس و واهمهٔ روز واپسین از چشم مردمان نگرفته ست خواب را آیینه را ببخش که با راست گویی اش آزرده کرد خاطر عالی جناب را از...
-
بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی
سهشنبه 23 خردادماه سال 1402 09:25
خبــرت خــرابـتــر کــرد جـراحـت جـدایی چـو خـیـال آب روشـن کـه به تشنگان نمایی تـو چه ارمغانی آری کـه بـه دوستـان فرستی چـه از این بـه ارمغـانی که تو خویشتن بیایی بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی شـب و روز در خیـالـی و نـدانـمـت کـجـایی دل خویش را بگفتـم چو تو دوست میگرفتم نـه عـجـب کـه خوبـرویـان بـکنـنـد...
-
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
یکشنبه 21 خردادماه سال 1402 22:52
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندان که میرود همه ملک خدای اوست آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند عارف بلا که راحت او...