دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

غزل شماره ۱۹۱ حافظ: آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند | ستاره
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

دلم می‌خواست...

دلم میخواست خانه ات باشم، که از خستگی هایت به من برگردی... #حمید_سلیمی  
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه

گر هست جانی در تنم بهر تو میدارم نگه ! #امیرخسرو_دهلوی عشق #شعر  #یار#انرژی_مثبت #انگیزشی #متن #دوبیتی_ناب #دستنوشته #حرف_دل #حال_خوب… |  Instagram

سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه

از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه

در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک

گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه

زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را

زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه

گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن

کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره

این اشک خسرو هیچگه بر روی او ساکن نشد

یعنی عجب باشد اگر آب ایستد بر روی گه

"امیر خسرو دهلوی"

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

بتاب | زندانی دیار شب جاودانیم یک روز از دریچه زندان من بتاب… | Flickr
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر، غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها روی شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
اما بگو کجاست؟
آن جا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟؟؟
"فریدون مشیری"

دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام

دلنوشته تسکین دهنده کوتاه و غمگین برای مرگ عزیز از دست رفته
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام
چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام

هیچ آتشی به کلبه متروک من نماند
عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام

این بار چندم است که تشییع می شوم
از سالیان دور کم و بیش مرده ام

عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را
بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام

شعرم شناسنامه عشقم قبول کن
برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام

از دورها سیاهه ارواح می رسند
لب وا کنم به فاتحه خویش مرده ام
"کریم لقمانی"