دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

حمیدرضا فلاح - » عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت

فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند.

روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌امدرباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست.در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.

دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد

سال بعد کافکا درگذشت

‏سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: "هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهد گشت"

پایان.

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

سلام صبح بخیر❤️ ‌ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم وین درد خویش را ز در او  روا کنیم امید بگسلیم ز بیگانگان تمام زین پس دگر معامله با آشنا کنیم... |

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

وین درد خویش را ز در او روا کنیم


امید بگسلیم ز بیگانگان تمام

زین پس دگر معامله با آشنا کنیم


سر در نهیم در ره او هرچه باد باد

تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم


چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم

از دشمن حسود شکایت چرا کنیم


او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر

پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم


چون امر و نهی او همه نهی صلاح ماست

فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم


فرمانبریم گفتهٔ حق را ز جان و دل

هرچه آن نکرده‌ایم ازین پس قضا کنیم


آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود

هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم


بیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچ

شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم


تغییر حکم چون سخط ما نمیکند

کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم


راضی شویم حکم قضای قدیم را

چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم


بر کارها چو بند مشیت نهاد حق

ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم


از خویش میکشیم جفائی که میکشیم

بر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیم


ای فیض گفتهٔ تو همه محض حکمت است

کوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم

"ملا محسن فیض کاشانی"

با چشم هایت حرف دارم

VA59: با چشم هایت
با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار
از بغض های نبودنت
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی ؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند
به راستی
عشق بزرگترین آرامش جهان است .
"سید علی صالحی"

قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد

در انتظار تو... شعری از قیصر امین‌پور - هفت هنر

قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد

نپرسید کجا

جایی که هیچ با هیچ نباشد

بزرگ شدی

همه خاطر خواهت می شوند

برای خودت بادکنک میخری

تا پرواز یاد بگیری

بال هایت در سر در گمی ها شکسته می شود

یک قایق می ماند

ترا می برد

دوست داشتی به ساحل بر میگردی

نخواستی با طوفان دوست می شوی

بعدها پیدایت خواهند کرد

اگر بادبان ها باشند

شاعر:؟؟؟

این که تو داری قیامتست نه قامت

آخرین خبر | هر که تماشای روی چون قمرت کرد..
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=