دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند

صائب تبریزی - انتشارات حوزه مشق

دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحهٔ صددانه می‌کند

ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریدهٔ که ترا شانه می‌کند؟

غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند

یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند


"صائب تبریزی"

به دیدارم بیا هر شب


آخرین خبر | شاعرانه/ و من می‌مانم و بیداد بی خوابی...

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی


"مهدی اخوان ثالث"

گذر عمر

واقعیتی از گذر عمر در زندگی! (عکس)
به جستجوی ورق نامه پاره ای دیروز
چو روزهای دگر عمر خود هبا* کردم
ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود
گشودم از هم و آن سان که بود تا کردم
از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف
که یادگار بد از دوستان جدا کردم
همه مدارک تحصیلی و اداری را
ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم
کتابها که به گرد اندرون نهان شده بود
به پیش روی بر افشانده لا به لا کردم
میان خرمن اوراقی این چنین ناگاه
به بحر فکر در افتادم و شنا کردم
به هر ورق خطی از عمر رفته بر خواندم
به هر قدم نگه خشم بر قفا کردم
نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش
چگونه صرف به بازار ناروا کردم
چگونه در سر بی ارج و نا رواکاری
به خیره عمر عزیز گران بها کردم
دریغ و درد که چشم اوفتاده بود از کار
به کار خویشتن آن دم که چشم وا کردم
برادران و عزیزان شما چنین مکنید
که من به عمر چنین کردم و خطا کردم.
"استاد حبیب یغمایی"
*هبا:هدر دادن و تباه کردن

خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم (حسین منزوی)

خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

چندان‌که در هوایِ تو، از خاک بگسلم

دل را قرار نیست مگر در کنارِ تو

کاین‌سان کشد به سویِ تو، منزل به منزِلم

کبر است تا تواضع اگر، باری این منم!

کز عقل ناتمامم و در عشق، کاملم

با اسمِ اعظمی که به‌جز رمزِ عشق نیست

بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گُلِ آفتاب‌گرد

چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم

دریا و تخته‌پاره و توفان و من. مگر،

فانوسِ روشنِ تو کشاند به ساحلم

شعرم ادایِ حق نتواند تو را، مگر

آسان کند به یاریِ خود،« خواجه» مشکلم:

«با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو از دلم».

"حسین منزوی"

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست...

Hassan Sanegheh - ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان  جان دهم بر بوی دوست من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست...
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
"فروغی بسطامی"