ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در جان خراب من جز یار نمیگنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
شیدای جمال او در خلد نیارامد
مشتاق لقای او در نار نمیگنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمیگنجد
جانم در دل میزد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمیگنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمیگنجد
"فخرالدین عراقی"
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نمانَد
مرا به بند ببستی خود از کمند بجَستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغْ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
گرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رَستی
بیا که ما سرِ هستی و کبریا و رُعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
گرَت به گوشهٔ چشمی نظر بُود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی
هر آن کَست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خَمر علت مستی
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمیدیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمیدیدی
سخنهایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت میبود دردی سوی او هرگز نمیدیدی
بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمیدیدی
ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور میگشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمیدیدی
ترا صد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که میمردی و راه کوی او هرگز نمیدیدی
"وحشی بافقی"
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست
مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست
شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست
شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نست
مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست
مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست
بساز از دل سنگین خویش آینه ای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
"صائب تبریزی"