-
نا امیدی
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 16:43
نا امیدی چون سقا خانه ی دود زده ایست که همه شب چند سایه ی گذرنده چند شمع لرزان در آن روشن می کنند شمع ها یا خاموش سرنگون می شوند یا تا آخر می سوزند فقط هر شب سقاخانه کمی سیاه تر می شود.
-
برای تو!
جمعه 1 مهرماه سال 1390 12:47
زیبائیت چشمانت و لبانت را از کدامین مادر به ارث برده ای؟ از کدامین قرن؟ از کدامین سال؟ و من عشقم را از کدامین پدر به ارث برده ام که این گونه مبهوت به چشمانت خیره می شوم؟ زیبائیت تبلور احساسا ت جاوداندگی نیست در قلب من؟ قلب من فواره تمنای بیهوده نیست در نبض تو؟
-
تا بوی تو(سهراب رحیمی)
جمعه 1 مهرماه سال 1390 12:34
صدای تو گُلیست که مرا از بهار عُبور میدهد، از میانِ شعر و شعور و چشمهات آوازی که پوست را میلَرزانَد. گامهای تو در طَنینِ روز و تنهاییِ تَن رخنه میکند. میبینمت از میانِ دشتِ واژه میگُذری شعر شدهای نور میشوی دور میشوی میتابی بَر ضَمیرِ تاریکی. روشن میکنی زاویههای تاریکِ تَنَم را. و من رنگ میبازم دوباره...
-
با یاد دست های تو
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 18:53
هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و من با یاد دست های تو، -سرمست- تن را به آن طبیعت عطرآگین جان را به دست عشق سپردم با یاد دست های، ناگاه! مشتی شکوفه را بوسیدم و به سینه فشردم! (زنده یاد فریدون مشیری)
-
برای تو
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 13:28
مرا به خاطر بسپار با دو تکه نان داغ از پس هر بر آمدن آفتاب مرا به خاطر بسپار با گردی که از شانه هایم می تکاندی تا آرام شوم مرا به خاطر بسپار با دستانی که همیشه هزار واژه داشت و دستهای تو به نشانه یافتن جهت باد مرا به خاطر بسپار با هزار راه که برای یافتنت طی کردم و هنوز راه تازه نیافتم مرا به خاطر بسپار تنها به خاطر...
-
آینه
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 11:33
یک سرِ مو، در همه اعضاىِ من، نیست به فرمانِ من، اى واىِ من! عاریتى بیش نبود، اى دریغ، عقلِ من و هوشِ من و راىِ من چند خورم سنگِ حوادث که نیست مشتِ گِلى بیش، سراپاىِ من! در غمِ فردایم و غافل که کُشت امشبم اندیشه فرداىِ من خاکم و دورم ز سرِ کوى تو آه که خالىست ز من جاىِ من! با چو منى دشمنى انصاف نیست دشمنِ من بس...
-
خیلی برای گریه دلم تنگ است !
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 11:32
انگار مدتی است که احساس می کنم خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام احساس می کنم که کمی دیر است دیگر نمی توانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی... آه ... مردن چه قدر حوصله می خواهد...
-
نام تو(زنده یاد فریدون مشیری)
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 11:29
گوشم هر بار زنگ میزند از شوق ، نا م تو را می برم ! شگفتا ! بینم نامم زِ خاطر تو گذشته ست ! ای که به یاد منی ، به یاد تو هستم . بر در و دیوار ِتار و پود ِوجودم ، نام تو را ، دستِ گرمِ عشق نوشته است ! وین دلِ سرگشته ، این کبوترِ عاشق گِردِ تو تنها نه ، گِردِ نامِ تو گشته ست ! نام تو را می برم ، همیشه ، به هر حال ، نام...
-
بعد دیدار تو (شادروان فریدون مشیری)
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 12:53
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی، آبی و آرام و بی پایان و من موجِ گرفتاری اسیر دست طوفانم تو مثل آسمانی ، مهربان و آبی و شفاف و من در آرزوی قطره های پاک بارانم نمی دانم چه باید کرد با این...
-
سینه بی عشق مباد
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 12:51
آنکه آموخت به ما درسِ محبت ، میخواست : جان چراغان کنی از عشق ِکسی به امیدش ببری رنج بسی تب و تابت بودت هر نفسی به وصالش برسی یا نرسی! سینه بی عشق مباد
-
بر ما هر انچه لایقمان هست می رود!!!
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 12:50
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست می رود گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست می رود گاهی کسی نشسته که غوغا بپا کند وقتی غبار معرکه بنشست می رود اول اگرچه با سخن از عشق امده است اخر خلاف انچه که گفته است می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 12:48
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی، که گمان کردم سر به سر این دل ساده می گذاری! به خودم گفتم این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست! ولی آغازِ آواز بغض گرفته ی من، در کوچه های بی دارو درخت خاطره بود! هاشور اشک بر نقاشی چهره ام و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ! دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم! از...
-
در برابر خدا-فروغ فرخزاد- دیوان اسیر- قسمت پنجم
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 11:43
از تـنگـنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه، ای خدای قادر بی هـمتا یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بینی این مایه گناه و تباهی را دل نیست این دلی که بمن دادی در خون طپیده، آه، رهایش کن یا خالی از هوا وهوس دارش یا پای بند مهر و وفایش کن تنها تو آگهی و تو...
-
چه بی تابانه می خواهمت
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 11:34
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست وفاصله تجربه یی بیهوده است بوی پیرهنت اینجا و اکنون کوه ها در فاصله سردند دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را می جوید وبه راه اندیشیدن یاس رج می زند بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی...
-
گم کرده
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 12:02
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی که بس دور است بین ما که این سو پیرمردی با سپیدی های مو و هزاران بار مردن رنج بردن با خمی در قامت از این راه دشوار که این سو دستها خوشکیده دل مرده به ظاهر خنده ای بر لب و گاهی حرفهای پیچ در پیچ و هم هیچ و گه گاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز وای بر من گر تو آن گم کرده...
-
کمکم کن
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 12:01
حست میکنم نه نزدیکتر به رگهایم بلکه در رگهایم ... حست میکنم نه آن دور نه در آسمان نه در کعبه بلکه در دستانم.... حس میکنمت عزیزدل ... در دلم در قلبم در زبانم درچشمانم ... تو اینجایی ،همیشه بودی من نبودم وشرمسارم از نبودنم تو همیشه حاضربوده ای ومن غایب... تو همیشه دلنگرانم بوده ای این من بوده ام که تورا ندیده ام ... تو...
-
به ابد خواهم برد
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:59
من به درماندگی صخره و سنگ من به آوارگی ابر و نسیم من به سرگشتگی آهوی دشت من به تنهایی خود می مانم من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید شعر چشمان تو را می خوانم چشم تو چشمه شوق چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد تو تماشا کن که بهاری...
-
بعد از مرگم
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:58
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید... منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم و هر لحظه بی آنکه تو بدانی برایت آرزوی بهترین ها را کردم... بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد.. .نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود... .بی آنکه خود خواهان آن باشی... بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی...
-
بسان من!(زنده یاد بیژن جلالی)
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:57
هر دیوار کهنه ای گوئیا بآرزوی من ماننده است که از آن چیزی فروریخته وآن را میل بسوی خاک است هر کوره راه گمشده و ناهمواری گوئیا به دل من ماننده است که دیگر کسی از آن عبور نمی کند هر طاق ترک برداشته ای گوئیا بروح من، می ماند که شکافی تاریک در سرتاسر آن دویده است!
-
زرنگ بازی هم حدی داره!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:55
چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬ روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که سر و روشون رو کثیف و کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند٬ سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یکراست به پیش...
-
بیاموزیم که
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:54
۱. با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 2. با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه میکند. 3. از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید. 4. تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم. 5....
-
مانده ام تنها...
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 11:52
می گویند ماندن سخت است ولی من برای تو ماندم.... نمی دانم بار سنگین خود را در کدام کلبه رها کنم می گویند برو ولی نمی توانم من با نیم نگاه نازک تو نفس می کشم قلبم با گرمی دلت می تپد ولی دیگر نمی توانم آری ماندن سخت است ولی بی تو ماندن سخت تر پس چاره ای نیست می مانم ...! من نمی دانم چگونه باید آرام شوم بی تو ماندن مرا به...
-
تو مرا میفهمی....
شنبه 22 مردادماه سال 1390 14:17
تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی ... آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز.... و به اندازه هر روز تو عاشق باشی.... عاشق آنکه تو را می خواهد......
-
لحظه های کاغذی
شنبه 22 مردادماه سال 1390 14:16
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی، زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بسته خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده...
-
معنای زنده بودن من....
شنبه 22 مردادماه سال 1390 14:15
معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک ـ دور سیر ـ گرسنه رها ـ اسیر دلتنگ ـ شاد آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد! مفهوم مرگ من در راه سرفرازی تو در کنار تو مفهوم زندگی ست . معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو همیشه با تو برای تو زیستن... فریدون مشیری
-
علت دروغ گفتن مردها
شنبه 22 مردادماه سال 1390 14:14
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه فرشته دوباره به زیر آب...
-
خسته ام!
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:09
خسته ام میفهمید؟! خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن. خسته از منحنی بودن و عشق. خسته از حس غریبانه این تنهایی. بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت. بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ. بخدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد. همه عمر دروغ، گفته ام من به همه. گفته ام: عاشق پروانه شدم! واله و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را...
-
در روزگار امدنت
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:05
این روزها که می گذرد احساس می کنم که کسی در باد فریاد میزند احساس می کنم از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور صدا می زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل صدای آمدن روز است آن روز تنها پرچینی از خیال در دوردست حاشیه ی باغ می کشند که می توان به سادگی از روی آن پرید روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین...
-
مثل قصه ها
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 16:51
من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم من هم شبی به خواب زمین میروم فرو بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش کم کم شبیه قصه هابیل میشوم حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم یک شب شبیه...
-
نازک خیالی!
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 16:48
دلبر که بر طرف چمن خوابیده یکتا پیرهن ترسم که بوی نسترن از خواب بیدارش کند از نکهت گل دوختم پراهنی بهر تنش از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند ای آفتاب آهسته رو اندر حریم یار من ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کند