ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک نفر هست که از پنجرهها
نرم و آهسته مرا میخواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم میماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش کودکیام
پر ز عطر نفس شببوهاست
یک نفر هست که چون چلچلهها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم میروید
آسمان، باد، کبوتر، باران
قصهاش را به زمین میگوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا میخواند
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
این سان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من درتو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ، ای دوست
گفتی بخوان – خواندم – گرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه ، تو هم با هر بهانه، شانه خالی کن
از من – من این بر شانه ها بار گران- ای دوست
نا مهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
این سماور جوش است
پس چرا میگفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دَم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چایِ تو دم بکشد
شعلهاش را کم کن
دستهایت
سینی نقرهی نور
اشکهایم
استکانهای بلور
کاش استکانهایم را
توی سینی خودت میچیدی
کاشکی اشک مرا میدیدی
خندههایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجانِ دلم
چایی داغ بریز
کـاش آسـمان حرف کــویر را می فهمیـد
و اشـک خود را نثـار گـونه های خشـک او میکرد
کـاش واژه حقیـقت آنقـدر با لبـها صمیـمی بود
که بـرای بیـان کردنـش به شهـامت نیـازی نبود
کـاش دلهـا آنقـدر خالـص بودند که دعاها،
قبل از پایـین آمدن دستها مستجـاب میشد
کـاش شـمع،حقیـقت محبت را در تـقلای بـال پرسـوز پـروانه می دیـد
و او را بـاور می کـرد
کـاش مهتـاب، با کـوچه های تاریـک شب آشـنا تر بود
کـاش بهار آنقـدر مـهربان بود
که داغ را بدسـت خـزان نمی سـپرد
کـاش فـریاد آنقـدر بی صدا بود
که حـرمت سـکوت را نمی شـکست
کـاش در قامـوس غصـه ها، شـکوه لبـخند در معـنی داغ اشـک گـم نمی شد
و ای کاش مرگ معنی عاطفه را می فهمید .
وقتی نگاهت
دم از جدایی می زند
به خاطر بیاور که :
عشق با دو هجای صامت پایانیش ،
تنها یک بخش است
باید ببینمت !
چرا که روی نوار قلبی ام
پیوسته نام تو بود
و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام . . .
تو را تجویز کرده است ! ! !
بیا ، تا دیر نشده .
قلب مهربانت مثلثی را می ماند
در دریای عشق
مرا در خود کشیده
برمودای من ! ! !
لبخند می زنیم
به آسمان ،
به هر جایی که امکان دارد ،
به زمین ،
خداوند عاشق ماست
چه سعادتی والا تر از این ؟ ! !