دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید


Image result for ‫من کشته عشقم خبرم هیچ مپرسید‬‎

من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید

گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید


گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم

این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید


فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش

امروز که با درد سرم هیچ مپرسید


وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت

این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید


بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید

از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید


خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟

دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید


از دوست به جز یک نظرم چون غرضی نیست

زان دوست به جز یک نظرم هیچ مپرسید


از دست شما جامه دو صد بار دریدم

خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید


با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم

بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم


Image result for ‫ما با توایم و با تو نه ایم‬‎

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم


روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم


ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم


گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم


ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم


نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم


از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم


ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم


سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت


Image result for ‫به کجا برم شکایت‬‎

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی


شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی


تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی


اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی


ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی


سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی


به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی


بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را


Image result for ‫صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را‬‎

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را


شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را


غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را


به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را


ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را


چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را


جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را


در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را