دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

خیال برگشتنت

Image result for ‫خیال برگشتنت‬‎

بعضی ترس ها

به ترکش های درون قلب می مانند

فقط مرگ می تواند بیرونشان بکشد!

 

دهان چمدانت

بوی برگشتن نمی داد که بستی اش

و آن روز

باران

فقط برای باز شدن چتر تو بارید

 

خیال برگشتنت

لیوانی پر از آب است

بگذار

مثل شاخه گلی مصنوعی بمانم.

 

"محسن حسینخانی"

واژه های تو

Image result for ‫واژه های تو‬‎
با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه

باز در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی برداشته ام.

"شفیعی کدکنی"

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

Image result for ‫مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد‬‎

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد 

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او 
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش 
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ 
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است 
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب 
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین 
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب 
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب 
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی 
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام 
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج 
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش 
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم"  که آمد بر زبان خوابم گرفت 
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است 
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

"اصغر عظیمی مهر"



شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست

Image result for ‫گنجشکها یکی یکی از شهر می روند‬‎

پایان هر شکار به سود پلنگ نیست

رستم همیشه فاتح میدان جنگ نیست

 

این مرد پاک باخته را سرزنش مکن

 هرکس که عشق را بپذیرد زرنگ نیست

 

هرقدر هم که دور شوی از برابرم

 هیمالیا بریدنی از رود گنگ نیست

 

شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست

 شعری که عاشقانه نباشد قشنگ نیست

 

با ابرها ببار که وقتی تو نیستی

 رنگین کمان خانه ی ما هفت رنگ نیست

  

گنجشکها یکی یکی از شهر می روند

 دیگر در این دیار مجال درنگ نیست

 

این تنگ آب کهنه ی بی اعتبار را

 بشکن که جای زندگی یک نهنگ نیست

 

 

      
" سید ابوالفضل صمدی"

 

بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم...!

Image result for ‫بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم‬‎

بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم. مثل تشنه ای در آب یک چشمه، تمام چهره ام را در آن فرو برم و مثل یک دستمالِ عطرآگین، تکانش دهم تا تمامِ خاطرات به هوا بریزند.

کاش می دانستی که من در موهایت چه می بینم، چه احساس می کنم و چه می شنوم! روح من با عطر موهای تو سفر می کند، مثل روح دیگرانی که با موسیقی.

موهایت پر از رویاست، پر از بادبان است و دکل و دریاهای پهناور که بادهای موسمی شان مرا به سرزمین های دلفریب می برند. جایی که آسمانش آبی تر و عمیق تر از هرجاست و هوای اطرافش پر از عطر میوه ها و برگ‌ها و پوست آدمی.

در اقیانوس گیسویت، بندرگاهی ست پر از آوازهای غم انگیز. مردهای قوی اندام از تمامیِ اقوام و کشتی هایی با شکل های گوناگون که ساختمانِ پیچیده ی بی نقص شان را بر آسمانی بزرگ کنار هم چیده اند. آسمانی که گرمای جاودان در آن لمیده است.

در نوازش موهایت، کسالت ساعات طولانی ست، روی یک مبل راحتی در اتاقی در یک کشتی زیبا، میان گلدان ها و تُنگ های پر از آبِ خنک. کشتی مثل گهواره تاب می خورَد و از بندر پیدا نیست.

در اجاق سوزانِ گیسویت بوی تنباکوست، آمیخته با افیون و شکر. در شامگاه موهایت درخشش لاجورد حارّه و در ساحل پرزدارش، از بوی قیر آمیخته با مُشک و روغن نارگیل مست می شوم.

بگذار که گیسوی بافته ی سنگین و سیاهت را زمانِ درازی به دندان بگیرم. وقتی که گیسوی نرم و یاغی ات را دندان می زنم، انگار که تمام خاطرات را می بلعم.

 

"شارل بودلر"