ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هم پیاله ی ما باش
هم پیاله ی ما باش
ما که رفته بر بادیم
زیر گنبد این چرخ
از تعلق آزادیم
هم پیاله ی ما باش
هم پیاله ی ما باش
بی نیاز و تنها باش
تشنه باش و دریا باش
فارغ از من و ما باش
هم پیاله ی ما باش
هم پیاله ی ما باش
هم پیاله ی ما باش
در مرام ما رندان حرص مال دنیا نیست
گوش ما بدهکار قیل و قال دنیا نیست
بر بساط این دنیا پشت پا بزن چون ما
تشنه باش و دریا باش
هم پیاله ی ما باش
بزن بزن به سنگ می آیینه های کور و کر
بمان به نام عاشقی رفیق خانه و سفر
رفیق هم پیاله باش
که می نبوده بی اثر
درد دل دکتر شریعتی در "زندان"
تا سحر ای شمع بر بالین من، امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست، رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران به فریادم رسید، ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه، چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من، بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من، بیش از این دیگر مگو خاموش باش
همدم من مونس من شمع من، جز تو اندر این جهان غمخوار کو
واندر این صحرای وحشت زای مرگ، وای من وای من یارکو
اندر این زندان من امشب شمع من، دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند، ملتم زنجیرهای بردگی
نا امیدی چون سقا خانه ی دود زده ایست
که همه شب
چند سایه ی گذرنده
چند شمع لرزان در آن روشن می کنند
شمع ها یا خاموش سرنگون می شوند
یا تا آخر می سوزند
فقط هر شب
سقاخانه کمی سیاه تر می شود.
زیبائیت
چشمانت
و لبانت را از کدامین مادر به ارث برده ای؟
از کدامین قرن؟
از کدامین سال؟
و من
عشقم را از کدامین پدر به ارث برده ام
که این گونه مبهوت به چشمانت خیره می شوم؟
زیبائیت تبلور احساسا ت جاوداندگی نیست
در قلب من؟
قلب من فواره تمنای بیهوده نیست
در نبض تو؟
صدای تو گُلیست
که مرا از بهار عُبور میدهد،
از میانِ شعر و شعور
و چشمهات
آوازی که پوست را میلَرزانَد.
گامهای تو
در طَنینِ روز
و تنهاییِ تَن
رخنه میکند.
میبینمت
از میانِ دشتِ واژه میگُذری
شعر شدهای
نور میشوی
دور میشوی
میتابی بَر ضَمیرِ تاریکی.
روشن میکنی
زاویههای تاریکِ تَنَم را.
و من رنگ میبازم
دوباره رنگ مییابم
پاشیده میشوم
مُنحل
جُدا میشوم از خود
مثلِ مِعراجِ غُروب و انحنای درّه.
بَرمیدارم تنهاییام را
تنهاییهام را
بَر دار میکنم.
مینویسم دوباره نام ِتو را
بَر گردابِ آب
بَر تُندبادِ عَصر
بَر شیبِ ِ شب.
مینویسم نامت را
و میدوم با خودم
با تمامِ تنم
تا بوی تو.