ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت... حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
ای قدیمی ، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی ، من به یادت هستم
من ، صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد
شب باتو سکوت را قدم خواهم زد
در وادی چشمان تو غم خواهم زد
با ساز شکسته ناز گیسوی تورا
در گوشه ی عاشقانه بم خواهم زد
شعری بنویسم ز تو و مستی و شور
امشب که زجور جام جم خواهم زد
بد مستی من،شراب چشمان شما
یک بیت غزل کنون رقم خواهم زد
محبوب بیا که بی تو هرجا و مکان
از دوری و اشتیاق دم خواهم زد
تصویر تورا توی دل همچو خدا
با رنگ جنون خود قلم خواهم زد
شب باتو سکوت را قدم خواهم زد
در وادی چشمان تو غم خواهم زد
...
""حامی ابهری"
برای تو می نویسم از عمق احساسم
می نویسم تا شاید بدانی تپش قلبم در سینه......
به خاطر توست
برای تو می نویسم که بدانی تو بودی آن یگانه عشقی
که در لابه لای خرابه های قلبم لانه کرد
واز آنها گلستانی جاودانه ساخت.
برای تو می نویسم تا بدانی دوریت برای من ......
مثل دوری ماهی از آب است و دوری کبوتر از آسمان .....
برای تو می نویسم دیگر از عشق وجودم......
با فریادی خاموش که در لابه لای هیاهوی عشق گم شده ......
برای توست ای عشق ....
نام من انسان است ...
ذره ای در صحرا .....
خانه ای دارم در سایۀ برگ ، پشت احساس زمین !
روبروی دل خاک... من گرفتار عذاب...
گندمکهای زمان ... آسیابی از درد ...
دم به دم می سایند ،خانۀ پاک مرا ...
سیب هایی به درخت
شاخه هایی چه بلند
دستهایی که همه کوتاهند ... (حیف)
پشت احساس زمین ، روبروی دل خاک
کوچه ای تاریک است ، پر ز آواز هَزار
گوشهایم همه امواج سکوت می شنوند .
چشم هایم سپر خار شدند ..
و من از کوچۀ تنهاییها ...
می روم آهسته
سوی احساس وجود ==>
... خانه ای دارم من پر آواز قناری
... خانه ام تاریک است
... مثل آن کوچه ی تنهاییها .. !
می روم آهسته ... سوی احساس وجود
ای دل از دست شده ، با ما شو ...
خانه ام را تو ببین ...
نگهی کن و ببین حوض احساس مرا ،
که پر از آب صفاست ..!!!
ای دل از دست شده با ما شو ،
شیشه ی نشکن احساس دلت را بشکن
و از آنجا بنگر
وسعت احساس وجود ...
شعر از
امیر قربانی