ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وصیت کرده ام!!!
به خود که آمدم
گرفتار بودم
گرفتار چشمهایی که اسیران آن
یا قلندران شب شکنند
یا مسافران گرمازدهء عشق خورشیدی
و اما من
هنوز نمی دانم کدامم
اما می دانم که هستم!
از تو چه پنهان
وصیت کرده ام
بعد ازهفت بار طواف عشق
مرا درخلوت ترین شبستان چشمانت دفن کنند
تا مبادا
گذر قطره اشکی
غبار نشسته شده از حیای عشق را
از جسمم بر گرفته
دریایی را خروشان
و امواج متلاطم آن سرود رسوایی عشقم را
آواز دهد
آری من وصیت خود را کرده ام!!!
زشور عشق ندانم کجا فرار کنم |
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است گر بسوزاند در آتش دلکش است تا بینی عشق را ایینه وار هر چه می خواهی به دنیا نگر عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق را دریاب و خود را واگذار عشق هستی زا و روح افزا بود |