
با من بمان
اندکی بیشتر با من بمان
ای سایه ی گریزان آرامشم
ای سنجاق شده
بر هر نفسی که پیش از اولین سوال فرو می برم
بانوی من
تو آن تشنگی هستی
که عطش را فرو می نشاند
کدام آغوش می تواند
چون آغوش تو
کودکی را آنقدر عشق ببخشد
که هرگز
کسی را نکشد
لئونارد کوهن
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 ساعت 10:37 ق.ظ
تو برنمی گردی ...
وَ این غمگین ترین شعر جهان است!
که ترجمه نمی شود ؛
یعنی تو را
به هیچ زبانی
نمی توان برگرداند...؟!
« مینا آقازاده »
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 ساعت 10:13 ق.ظ

هوا سرد است و
آتشِ نگاهِ تو روشن ….
چایِ باران
در فنجانِ قهوه ای چشمم
دَم کشیده است…
نترس !
لب های شانه ات را نزدیک تر کن
دردهایم از دهن افتاده است …"مینا آقازاده"
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 ساعت 10:09 ق.ظ
گریه، زبانِ دوم من است …
گاه گاهی تکلّم می کنم
با لهجه ی بارانی ام !
لکنتِ بغض دارم و مردم
خالی می کنند نم نم
دور و برم را …
حرفهای نم کشیده ام فقط
روی شانه های تو خشک می شود
مرا ببخش اگر
زبانم تند می شود گاهی ….
"مینا آقا زاده"
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 ساعت 10:06 ق.ظ
چه نسبت عجیبی دارند
دستان تو با درد
که از لحظه گرفتنشان
سرم درد می کند
برای تو...!
"سمانه سوادی"
شنبه 21 آذرماه سال 1394 ساعت 07:03 ب.ظ