دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

امروز نمیدانم شمس از چه طرف سر زد

کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو تا همه
امروز نمیدانم شمس از چه طرف سر زد
تا سر زده ماه من بر خانه ی من در زد
 چون در به صدا آمد گفتم ز کجا آمد
 تا من نگران بودم دیدم در دیگر زد
*
 در وا شد و غوغا شد آن گمشده پیدا شد
 مجلس همه زیبا شد دل در طلبش پر زد
 زیبا گل باغ من آمد به سراغ من
 شد چشم و چراغ من چون تکه به منظر زد
*
 از شوق ز جا جستم در بستم بنشستم
 پنداشت که من مستم صد طعنه بساغر زد
گفتم چه به از مستی چون تو می من هستی
 می بی تو بود پستی گر ساقی کوثر زد
*
گفتا که چه می خواهی گفتم تو خود آگاهی
 وز سینه زدم آهی کو شعله بر آذر زد
 از شهد لبان او چسبید لبان من
بس بوسه مکرر داد بس بوسه مکرر زد
*
 خسرو ز خدا می خواست یاری که چنین زیباست
وین مزد تلاش او بس این در و آن در زد
"خسرو فیضی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد