ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند
من و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال!
که دام زلف تو هرگز مرا رها نکند
چگونه سرو چمن خوانمت که سرو چمن
به سر کله نگذارد به بر قبا نکند!
چگونه ماه فلک دانمت که ماه فلک
به دست جام نگیرد به بزم جا نکند!
چه داند آنکه شب ما چگونه میگذرد
کسی که دست در آن طرهی دو تا نکند؟
کجا ملامت فرهاد میتواند کرد
کسی که صحبت شیرینش اقتضا نکند؟
ادیب اینهمه دلگرم سوز آه مباش
که سوز آه تو تأثیر در قضا نکند
"ادیب نیشابوری"
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
**
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
"حمید مصدق"
یک جهان بر هم زدم،کز جمله بگزیدم تورا
من چه میکردم به عالم،گر نمیدیدم تورا
صبح نیلوفر که یک رویا مرا بیدار کرد
ناگهان حس کردم ای خورشید،بوییدم تورا !
شورشی در نام ها افتاده بود از یاد تو
لحظه ای نیلوفری در یاد،نامیدم تورا
عشق می بارید و می بارید و می بارید عشق
آسمانم غرق شد در عشق،تابیدم تورا
چشم ها وامانده اند،از حیرت نزدیک و دور
وایِ من!پنداشتم یک لحظه بوییدم تورا
بس که سرشاری،تمامت را به من بخشیده ای
من تهی دستم،تمام خویش بخشیدم تو را
ناتمامِ ناتمامم،ای تمامِ ناتمام
تو پسندیدی مرا،یا من پسندیدم تورا؟..
"فیاض لاهیجی"
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»
بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است
چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است
عهد تو و توبهٔ من از عشق
میبینم و هر دو بی ثبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را