دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دستان تو

Image result for ‫دستان تو‬‎
چه نسبت عجیبی دارند
دستان تو با درد
که از لحظه گرفتنشان
سرم درد می ­کند
برای تو...!

 

"سمانه سوادی"

شب چه ربطی به خواب دارد؟

Image result for ‫شب چه ربطی به خواب دارد‬‎

دلم میخواهد بیایم بنشینم کنارت ، وقتی که زمان خوابت میرسد . دستم را ببرم توی موهای کوتاهت . برایت شاملو بخوانم . دوستت داشته باشم . برایت با همین صدای زیر ِ دخترانه ام ، شعرهای مردانه بخوانم . شاملو بخوانم برایت با سوز ، با سوزی که از دل من برمیخیزد . دستم را بکشم روی موهایت ، به چشم هایت زل بزنم و برایت بخوانم :"شب ندارد سر خواب ، شاخ مایوس یکی پیچک خشک ، پنجه بر شیشه ی در می ساید ." بعد تو دوباره خوابت نبرد . تو لبخند بزنی ، از جنس لبخندهای همین روزها ، حرف های فروخورده ی همین روزها . عشق های ناکام همین روزها . دوباره دستم بدود روی موهای کوتاهت و قول بدهم که جوری دوستت داشته باشم که از لا به لای شاخه ی پیچک خشک ، نور بدود توی رنگ های پنجره ی دلت و تلالو هزار رنگ آن را به تماشا در ایوان چشمانت بنشینم و لبخندهایت را بنوشم .

سرمه ای! سرمه ای عزیز من ، سرمه ای بسیار عزیز من ، چه شده ای ؟ چه گره ی کوری خورده کلاف زندگی ات عزیز من ؟ چرا نشان نمیدهی غم نشسته در دلت را ؟ چرا من نمی توانم لبخند بزنم ؟ چرا من نمی توانم باشم زمانی که باید بنشینم کنار تختت ، حرف هایت را بشنوم و در ازای تمام بی خوابی ها و بی تابی هایت ، برایت بخوانم که :"هرگز شب را باور نکردم ، چرا که در فراسوی دهلیزش ، به امید پنجره ای دل بسته بودم " و دست آشنایی های چند صد ساله ی روحی را بفشارم و اشک هایم را پس انداز کنم و جوری دوستت بدارم که آرام بگیرد تمام تهی بودن ها و پوچی های درونمان ؟ سرمه ای چرا نمیشود ؟ چرا نمی توانم . چرا نمی توانی ؟

من باید به پلک های تو ، شعر بیاوزیم و عشق که سنگین شود و خواب بنشیند در ایوان گرم نگاهت و پایان یابد تمام لحظاتی که جای نشاندن ستاره های شعر در آسمان نگاه تو و  رنج بردن این ناتوانی ام در تسکین تو و این بار بخوانم :"و بدین نمط شب را غایتی نیست ، نهایتی نیست " و فردا زیر درختان سر به آسمان افراشته ، شب ِ خاموش و آرام را در نگاه تویی که پلک های سنگینت پایان نا آرامی های دل کوچک من است را هدیه بگیرم . 

سرمه ای ؟ چرا نمیشود ؟ چرا نمیشود که نمیشود که نمیشود؟

منبع:وبلاگ پا برهنه روی دیوار دلم

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید :

   این روزها انگار

  Image result for ‫رفتار من عادی است‬‎

      حال و هوای دیگری داری !

اما من مثل هر روزم

با آن نشانی های ساده

و با همان امضا ٬ همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم ...

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

یک روز کامل را جشن می گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

    هوایی می کند

رفتار من عادی است ... !

"قیصر امین پور"

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

Image result for ‫یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن‬‎

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

" کاظم بهمنی "

روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت

روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت

این چه عمری‌ست که سالی شد و ماهی نگذشت؟

ذوق آن جلوه مرا کشت که وی از سر ناز

آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت

عمر بگذشت و همان روز سیه در پیش‌ست

در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت

قصهٔ شهر دل و لشکر اندوه مپرس

که از آن عرصه به این ظلم سپاهی نگذشت

نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش

حال درویش خراب‌ست که شاهی نگذشت

"هلالی جغتایی"