ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم میخواهد بیایم بنشینم کنارت ، وقتی که زمان خوابت میرسد . دستم را ببرم توی موهای کوتاهت . برایت شاملو بخوانم . دوستت داشته باشم . برایت با همین صدای زیر ِ دخترانه ام ، شعرهای مردانه بخوانم . شاملو بخوانم برایت با سوز ، با سوزی که از دل من برمیخیزد . دستم را بکشم روی موهایت ، به چشم هایت زل بزنم و برایت بخوانم :"شب ندارد سر خواب ، شاخ مایوس یکی پیچک خشک ، پنجه بر شیشه ی در می ساید ." بعد تو دوباره خوابت نبرد . تو لبخند بزنی ، از جنس لبخندهای همین روزها ، حرف های فروخورده ی همین روزها . عشق های ناکام همین روزها . دوباره دستم بدود روی موهای کوتاهت و قول بدهم که جوری دوستت داشته باشم که از لا به لای شاخه ی پیچک خشک ، نور بدود توی رنگ های پنجره ی دلت و تلالو هزار رنگ آن را به تماشا در ایوان چشمانت بنشینم و لبخندهایت را بنوشم .
سرمه ای! سرمه ای عزیز من ، سرمه ای بسیار عزیز من ، چه شده ای ؟ چه گره ی کوری خورده کلاف زندگی ات عزیز من ؟ چرا نشان نمیدهی غم نشسته در دلت را ؟ چرا من نمی توانم لبخند بزنم ؟ چرا من نمی توانم باشم زمانی که باید بنشینم کنار تختت ، حرف هایت را بشنوم و در ازای تمام بی خوابی ها و بی تابی هایت ، برایت بخوانم که :"هرگز شب را باور نکردم ، چرا که در فراسوی دهلیزش ، به امید پنجره ای دل بسته بودم " و دست آشنایی های چند صد ساله ی روحی را بفشارم و اشک هایم را پس انداز کنم و جوری دوستت بدارم که آرام بگیرد تمام تهی بودن ها و پوچی های درونمان ؟ سرمه ای چرا نمیشود ؟ چرا نمی توانم . چرا نمی توانی ؟
من باید به پلک های تو ، شعر بیاوزیم و عشق که سنگین شود و خواب بنشیند در ایوان گرم نگاهت و پایان یابد تمام لحظاتی که جای نشاندن ستاره های شعر در آسمان نگاه تو و رنج بردن این ناتوانی ام در تسکین تو و این بار بخوانم :"و بدین نمط شب را غایتی نیست ، نهایتی نیست " و فردا زیر درختان سر به آسمان افراشته ، شب ِ خاموش و آرام را در نگاه تویی که پلک های سنگینت پایان نا آرامی های دل کوچک من است را هدیه بگیرم .
سرمه ای ؟ چرا نمیشود ؟ چرا نمیشود که نمیشود که نمیشود؟
منبع:وبلاگ پا برهنه روی دیوار دلم