ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پری کوچک رویاهایم
چشمت به چشمک کدامین ستاره گرفتار شد که چشم از من گرفتی
بعد از تو هر شبم به کابوس رسید
و تمام عروسک ها لال شدند
زبان پرند ه ها از یادم رفت
و هیچ پروانه ای بر شانه ام نیاسود
بعد از تو هر چه گریه کردم گلی بر بالشم نرویید
کلاغ قصه گم شد
و قصه به آخر نرسید.
ومن چه تنها وبی کس به دنیای بزرگسالی رسیدم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت ... سوگواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا ... باز بر میگردی؟ چه تمنای محالی دارم ... خنده ام میگیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس! با شبان رازی بود ... روزها شوری داشت من گمان میکردم دوستی همچون سروی سرسبز چار فصلش همه آراستگیست من چه میدانستم ... هیبت باد زمستانی هست من چه میدانستم ... سبزه می پژمرد از بی آبی! من چه میدانستم دل هرکس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند و چه رویاهایی ! که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست
که قناری ها را پر بستند... حمید مصدق
آنشب میان ابرهای پر شراره در عمق پیچشهای نا موزون این دل در ترکش دیوانه وار برق و رگبار در پرتو تب دار و بیمار ترانه در اوج طوفانهای سنگین تمنا در های هوی بی کسی ها نقش تو دیدم آرام و آسوده به سویت پر کشیدم مرغی به آرامی میان قلب من کاشانه ای ساخت احساس مواجی به آرامی تکان خورد گویی وجود روشنی بر ظلمتی تاخت ... در می نوردد یاد آن احساس زیبا جان و دلم را میگیرم از سر با شوق ٬آن شوریدگی ... سر گشتگی ها با عشق ٬ آن سر مستی و دلدادگی ها احساس پوچی میکنم با از سر شوق اشکم به دامن غرق فراقی آنهم فراقی که شرر زد بر وجودم گویی وجودم پر گرفت از خاک و بگذشت از آسمانها از رنگ رنگ و جام می از خستگی ها٬ آشفتگی ها انگار آنشب در میان آتش وهم قلبی ترک خورد بغضی خروشید اشکی فروریخت دستی تمام هستی ام را زیر و رو کرد آیینه بشکست انگار آنشب آن هجوم بی ترحم آن سیل مواج تقدیر این آشفتگی بر من رقم زد. مهری درخشان
ازین شبهای بی پایان چه میخواهم به جز باران!!! که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند نه همدردی نه دلسوزی نه حتی یاد دیروزی هوا تلخ و هوس شیرین به یاد آنهمه شبگردی دیرین میان کوچه های سرد پاییزی تو آیا آسمان امشب برایم اشک میریزی؟ ببار امشب من از اسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم و دیگر من نمیخواهم از این دنیا نه همدردی نه دلسوزی فقط یک چیز میخواهم و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی